بهشت را به مستحبات می دهند! خاطره از شهید حمید باکری
فاطمه امیرانی، همسر شهید: بهترین لحظه هام را با حمید گذرانده ام و بهترین نمازهام را به او اقتدا کرده ام. مجبور می شدم راهی اش کنم برود و دعاش کنم برگردد، بیاید پیش من، تا باز با اطمینان خاطر […]
فاطمه امیرانی، همسر شهید: بهترین لحظه هام را با حمید گذرانده ام و بهترین نمازهام را به او اقتدا کرده ام. مجبور می شدم راهی اش کنم برود و دعاش کنم برگردد، بیاید پیش من، تا باز با اطمینان خاطر […]
احساس می کردم هیچ کس مرا به اندازه حمید دوست ندارد. اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود. هیچ وقت مرا به خاطر خودش نمی خواست. دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود. مثل مادری بود که می خواست بچه اش خوب […]
حمید همان روزهای اول ازدواج، مدارک و پرونده تحصیلی تحصیل آلمانش را دور ریخت. می گفت: اگر راضی باشی با هم میرویم قم. آنجا یک دوره مسائل شرعی را صحیح تر و سالم تر یادم می گیریم. خودمان میرویم نه […]
حمید آلمان که می خواست برود، نشسته بود خودش و اعتقاداتش را روی کاغذ پیاده کرده بود. می خواست وقتی آنجا می رود یادش نرود که کیست و برای چه آمده است؟! نامه پر بود از پر از نقاط مثبت […]
حمید آبادان که بود، نامه ای با یک عکس برایم فرستاده بود. عکس را می گذاشتم جلویم و نامه را با گریه می خواندم. تکیه کرده بود به یک نخلی در منطقه ذوالفقاریه با یک بادگیر سرمه ای. به شوخی […]
وقتی رفتیم خانه خودمان، همراه کارتن کتاب هایم، یک چمدان لباس هم آوردم. حمید که لباس ها را دید گفت همه اینها مال توست؟ گفتم بله زیاد است؟ گفت: نمیدانم! به نظر من هر آدمی باید دو دست لباس داشته […]
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری نویسنده: فرهاد خضری ناشر: روایت فتح نوبت چاپ: دهم- ۱۳۹۲ تعداد صفحات: ۱۳۷ صفحه- مصور کتاب حاضر اولین جلد از مجموعه “از چشم ها“ست که به بررسی زندگی برخی شهدا از نگاه […]