برخورد با اسیر در سیره حاج احمد متوسلیان
حاج احمد آمد طرف بچهها. از دور پرسيد«چه شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت: «هر چه به او گفتيم مرگ بر صدام بگوید، نگفت. به امام توهين کرد، من هم زدم توي صورتش.» حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش. […]
حاج احمد آمد طرف بچهها. از دور پرسيد«چه شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت: «هر چه به او گفتيم مرگ بر صدام بگوید، نگفت. به امام توهين کرد، من هم زدم توي صورتش.» حاجي يک سيلي خواباند زير گوشش. […]
بسیجی از آیفا پرید پایین و داد زد: آقا مهدی کجایی اسیر آوردهام. ده پانزده نفر مجروح بودند و یکی شان افسر بود. آقا مهدی وقتی آمد، نگاهش که به اسرا افتاد و اخم هایش در هم رفت. با ناراحتی […]