حاج محسن یک دست کتک لازم است!
حسین روی نظم بچه ها خیلی حساس بود. عملیات کربلای چهار، لشکر حضرت رسول (ص) در کانی مانگا عملیات می کرد. گردانی از ما هم گردان احتیاط بود. فرماندهی، بالای ارتفاع بود و برای اعزام گردان احتیاط، باید با لشکر […]
حسین روی نظم بچه ها خیلی حساس بود. عملیات کربلای چهار، لشکر حضرت رسول (ص) در کانی مانگا عملیات می کرد. گردانی از ما هم گردان احتیاط بود. فرماندهی، بالای ارتفاع بود و برای اعزام گردان احتیاط، باید با لشکر […]
بابا در استفاده از وقت خیلی منظم بود و خساست به خرج می داد. مثلا شب ها از ساعت ۹:۴۵ تا ۱۱:۲۲ دقیقه مطالعه می کرد. به ما هم توصیه می کرد: «دوست دارم صبح ها ورزش کنید و همه […]
شهید بهشتی در مورد نظم و وعدههایش با هیچ کسی رو دربایستی نداشت. ماهی یک بار همراه برادر شهیدم در منزل شهید بهشتی درباره آثار شهید صدر مباحثه داشتیم. روزی در وسط درس، فرزند شهید بهشتی آمد که آقای مطهری […]
با شهید بهشتی کاری داشتم. برایم زمان ملاقاتی در تقویم کوچک جیبی اش نوشت. فردا نُه صبح. صبح هر چه سعی کردم با بیست دقیقه تأخیر رسیدم. با لبخند استقبال کرد و گفت: از وقت شما ده دقیقه مانده که […]
شهید بهشتی در دوران طلبگی، در اصفهان که بود، کلاسی میرفت که هم از منزل شان دور بود و هم وسیله رفت و آمدی نداشت. کلاس اول طلوع آفتاب تشکیل می شد. استادش میگفت: یک روز نشد که آقای بهشتی […]
قبل از انقلاب، یک شب در منزل شهید بهشتی مهمان بودم. آن شب می خواستیم با هم جایی برویم که خودشان پشت فرمان نشستند. وقتی به چراغ قرمز رسیدیم، ایشان توقف کرد. پرسیدم: شما با اینکه رژیم شاه را قبول […]
آمدیم هویزه. حسین گفت: همین امشب باید مسئولیت تکتک ما را که در اینجا حاضر هستیم مشخص کنیم. گفتم: حالا چه عجله ای برای تقسیم مسئولیت؟! فعلاً اولویت ما این است که سریع بچهها را جمع و جور کنیم و […]
شخصی پیش شهید بهشتی آمد و گفت: می خواهم در مدرسه رفاه رایگان تدریس کنم. شهید بهشتی با لحنی ممزوج از شوخی و جدی گفت: ما معلم رایگان نمی خواهیم. شما جای دیگر تدریس کنید و هزینه اش را هدیه […]
شهید بهشتی در حجره کاغذی به دیوار زده بود و برنامه روزانه خود را روی آن کاغذ نوشته بود؛ ساعت ورود به حجره، وقت صرف صبحانه، ساعت مطالعه، ساعت مباحثه، ساعت گپ زدن با دوستان تا ظهر را معین و […]
جلسه داشتيم. بعضيها دير رسيدند. باقري را تا آن روز نميشناختم. ديدم جواني بعد از خواندن چند آيه شروع كرد به صحبت. فكر كردم اعلام برنامه است. بعد ديدم قرص و محكم گفت «وقتي به برادرا می گوییم ساعت نُه […]