راهکار شهید حمید باکری برای رشد در زندگی خانوادگی
حمید همیشه سعی می کرد راه رشد من بسته نشود. خیلی سعی این راه رشد از مسیر قرآن بگذرد. هر بار که می خواست برود جبهه بی طاقتی نشان می دادم. خیلی گریه می کردم. تا اینکه یک بار رفتم […]
حمید همیشه سعی می کرد راه رشد من بسته نشود. خیلی سعی این راه رشد از مسیر قرآن بگذرد. هر بار که می خواست برود جبهه بی طاقتی نشان می دادم. خیلی گریه می کردم. تا اینکه یک بار رفتم […]
حمید همان روزهای اول ازدواج، مدارک و پرونده تحصیلی تحصیل آلمانش را دور ریخت. می گفت: اگر راضی باشی با هم میرویم قم. آنجا یک دوره مسائل شرعی را صحیح تر و سالم تر یادم می گیریم. خودمان میرویم نه […]
حمید خیلی دل نازک بود. اسلام آباد که بودیم. هر روز بمباران داشتیم. یک بار گفتم: خوشم می آید یک بار بیایی و ببینی اینجا را زده اند و من کشته شده ام . برایم بخوانی «فاطمه جان شهادتت مبارک!». مرتب دور […]
حمید آلمان که می خواست برود، نشسته بود خودش و اعتقاداتش را روی کاغذ پیاده کرده بود. می خواست وقتی آنجا می رود یادش نرود که کیست و برای چه آمده است؟! نامه پر بود از پر از نقاط مثبت […]
احسان؛ اولین فرزندمان تازه به دنیا آمده بود. فرصت استخدامی برای من پیش آمده بود. حمید خودش رفت فرم ثبت نام را برایم گرفت. روز امتحان احسان را نگه داشت تا بروم و برگردم. از امتحان که برگشتم، گفت: ببین […]
همسر شهید همت آیه ای را یادش داده بود که اگر موقع رفتن همسرش در گوشش بخواند، باز می گردد. حمید سرش را خم کرده بود و من در گوشش می خواندم. «إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ […]
حمید خیلی آدم دل رحم و با محبتی بود. یادم نمی آید با من بلند صحبت کرده باشد. خیلی پیش میآمد که حقش بود و باید بر سر من فریاد می زند؛ اما چیزی نمی گفت. هر وقت هم که […]
دانشگاه که بودم، یک گروه نه نفره بودیم و خیلی صمیمی. بعد از ازدواج همه کَسم شده بود حمید. خیلی با هم دوست بودیم. اگر شب تا سر صبح می نشستیم به صحبت اصلا خسته نمی شدیم. شیطنت من و […]
خودم موها و ریش حمید را کوتاه می کردم و همیشه هم خراب می شد. موهایش آن قدر چین و چروک داشت که چیزی معلوم نبود. بعد از اصلاح جلوی آینه می ایستاد و دستی در موهایش می کشید و […]
از خودمان که حرف می زدم، چیزی نمی گفت. آمده بود بیمارستان، قبل از تولد احسان. به شوخی می گفتم: وای حمید! بچه مان آن قدر زشت است که با تو مو نمی زند. می خندید. اما تا می خواستم […]
از همان اول روی کارهای شرعی و مذهبی ام دقت داشت. اگر چیزی می دید، تذکر می داد. دفتری داشتیم که قرار بود اشکالات یکدیگر را در آن بنویسیم. دفتر از اشکالات من پر می شد. حمید می گفت: تو […]
کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم؛ حمید باکری به روایت همسر شهید نویسنده: حبیبه جعفریان ناشر: روایت فتح تاریخ نشر: شانزدهم، ۱۳۹۵ تعادا صفحات: ۵۵؛ مصور این کتاب روایت سردار سپاه اسلام، شهید حمید باکری به روایت همسرش؛ فاطمه امیرانی […]