جلوه ای از اخلاق فرماندهی شهید علی محمود وند
نشسته بودیم داخل مقر. یک اسلحه از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچهها رفت روی ماشه اش. تیر شلیک شد. خورد به دیوار و کمانه کرد. علی آقا خیلی عصبانی شد. داد زد عذر همه را می […]
نشسته بودیم داخل مقر. یک اسلحه از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچهها رفت روی ماشه اش. تیر شلیک شد. خورد به دیوار و کمانه کرد. علی آقا خیلی عصبانی شد. داد زد عذر همه را می […]
تانكهاي عراقي داشتند بچهها را محاصره ميكردند. وضع آنقدرخراب بود كه نيروها به جاي فرمانده لشكر مستقيماً به حسن بيسيم ميزدند. به فرماندهی که بدون نیروهایش برگشته بود، خیلی تند و محکم گفت: همين الآن راه ميافتي، می روی طرف […]
جلسه داشتيم. بعضيها دير رسيدند. باقري را تا آن روز نميشناختم. ديدم جواني بعد از خواندن چند آيه شروع كرد به صحبت. فكر كردم اعلام برنامه است. بعد ديدم قرص و محكم گفت «وقتي به برادرا می گوییم ساعت نُه […]