
شهیدی که مهریه همسرش هم کتاب بود.
برش اول: حسن روحیه عجبیی داشت. از همان دوران ابتدایی به کتاب خواندن علاقه داشت و کتاب های زیادی می خواند. اما اصلا به درس خواندن علاقه نداشت؛ حتی یک بار مادرم به حدی عصبانی شد که کتاب های درسی […]
برش اول: حسن روحیه عجبیی داشت. از همان دوران ابتدایی به کتاب خواندن علاقه داشت و کتاب های زیادی می خواند. اما اصلا به درس خواندن علاقه نداشت؛ حتی یک بار مادرم به حدی عصبانی شد که کتاب های درسی […]
هادی سال های آخر ماه رمضان را به ایران می آمد. باهم به مسجدالشهدا و مجلس دعای حاج مهدی سماواتی و بعضی مواقع مسجد ارگ و مجلس حاج منصور می رفتیم. در آخرین سفر رفتار و اخلاق او خیلی تغییر […]
عماد همیشه مخفی بود و اصلا نبود. او با خدا معامله کرده بود. بهش گفتم: «بابا! اگه شهیدی شدی و حزب الله انکار کرد که فرمانده جهادیش بودی چه کار کنیم؟» گفت: از هیچ کس توقع ندارم که این مسئله […]
کتاب عارفانه؛ زندگی نامه و خاطرات عارف شهید احمدعلی نیری نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ناشر: انتشارات شهید ابراهیم هادی نوبت چاپ: بیست و پنجم-۱۳۹۷٫ تعداد صفحات: ۱۶۰ صفحه کتاب حاضر از به بررسی شخصیت و سیر زندگانی شهید […]
سال نمای زندگی شهید احمدعلی نیری ۱۳۴۵؛ (۲۹ تیر) ولادت در روستای آیینه ورزان دماوند ۱۳۵۱؛ شروع به تحصیلات ابتدایی در مدرسه اسلامی کاظمیه در محله گذر لوطی صالح تهران و ادامه دوره راهنمایی در مدرسه حافظ ۱۳۶۰؛ ورود به […]
حاج قاسم دور و نزدیک می شد، همچنان که بزرگ تر هم می شد اما تنهاترین چیزی که در زندگی اش تغییر نمی کرد احترامی عاشقانه به پدر و مادرش بود. برش اول: عادت داشت هر شب به پدر و […]
توی مقر تخت هایمان کنار هم بود. ساعتم یک ربع قبل از اذان صبح زنگ می زد. زودتر بلند می شدم برای نماز شبی، دعایی، چیزی. علی توی خواب و بیداری فحش می داد. پتویش را می کشید روی سرش […]
عماد عاشق گمنامی بود. برش اول: بعد از جنگ سی و سه روزه آمده بود ایران؛ همراه سید حسن نصرالله. خانه رئیس وقت مجلس آقای حداد عادل با تعدادی از سیاسیون ایران دیدار کردند. همه فقط سید حسن نصرالله را […]
آیت الله محلاتی، نماینده امام خمینی (ره) در سپاه، به دیدن عبدالله آمده بود. بعد از اینکه برای فرماندهان سخنرانی کرد و محیط کمی خلوت تر شد، گفت: شیخ! کارهایت را جمع و جور کن. باید بروی سفر حج تمتع. […]
مردم داری عبدالله حرف نداشت. اصلا نمی توانست به کسی کمک نکند از همان بچگی. بچه که به بود سر سفره که می نشست منتظر بود کسی آب بخواهد سریع می دوید و اگر احساس می کرد کسی غذایش کم […]
حاج قاسم قیامت را با گوشت و پوست خود باور داشت و برای آن برنامه ریزی کرده بود. یکی از کارهایی که انجام داد این بود از خوبان شهادت و اقرار می گرفت؛ چنان که برای برخی از دوستان شهیدش […]
از بچه گی با احمد بودم. یک روز بهش گفتم: دلیل اینکه در سالهای اخیر شما در معنویات خیلی رشد کردی؛ اما من نتوانسته ام به گردپای شما برسم. نمی خواست جوابم دهد. اصراش که کردم، حاضر شد بگوید: یک […]