سلامت اداری در سیره شهید سید محمد تقی رضوی
سید از پارتی بازی خیلی بدش می آمد. در مقطعی یکی از نیروها با سفارش وارد جهاد شده بود. سید صبح که وارد اداره می شد، بیرونش می کرد. می گفت: امام (ره) فرموده توصیه من را هم قبول نکنید. […]
سید از پارتی بازی خیلی بدش می آمد. در مقطعی یکی از نیروها با سفارش وارد جهاد شده بود. سید صبح که وارد اداره می شد، بیرونش می کرد. می گفت: امام (ره) فرموده توصیه من را هم قبول نکنید. […]
تازه ازدواج کرده بودم . بیست و هفت و هشت روزی می شد که نتوانسته بودم خانه بروم. وقتی فهمید خیلی به هم ریخت. می گفت: چرا خانمت را ول کردی به امان خدا و آمدی منطقه؟ مجبور کردم بروم […]
سال ۱۳۶۰ یکی از مقرهای اصلی تیپ در مدرسه ای بزگ در سوسنگرد بود. من مسئول مقر بودم . حسین به همراه شهید ردانی پور و شهید حمید سلیمانی آمده بود بازرسی مقر. وقتی داشت از انبارها بازدید می کرد، […]
علی آقا اهل سخنرانی نبود اما حرفش ساده بود و به دلم نشست. گروهان را به خط کرده بود برای گرفتن شهر مندلی عراق. به نیروهایش گفت: هر کدام از شما یک خشاب تیر دارید و سی خشاب الله اکبر. […]
رفته بودیم شناسایی منطقه. قرار شد سری هم به بچه های اطلاعات بزنیم. آقا مهدی گفت: به آنجا که رسیدیم اگر چیزی را تعارف کردند نخورید. به هر زحمتی بود خودمان را با تشنگی به سنگر شان رساندیم. برای پذیرایی […]
محمد رضا مسئول تبلیغات انجمن اسلامی دبیرستان هاتف بود. اصرار داشت که در کنار کار عقیدتی، باید مراسم دعا هم داشته باشیم. از مدیر مجوزش را گرفت. دوستانش موافق نبودند. می گفتند: اگر استقبال نشود، برای نیروهای انقلابی مدرسه بد […]
سه روز بود که مهدی چشم روی چشم نگذاشته بود. همان طور که بی سیم در دستش بود، خوابش گرفت. اسماعیل صادقی گفت: صدای بی سیم را کم کن و آرام صحبت کن تا آقا مهدی قایقی بخوابد. یک ربع […]
مصطفی به بچه های شیعه عشق می ورزید. بچه ها هم دوستش داشتند. شاید اندازه پدر نداشته شان. یک بار رفتیم حومه بیروت محل نگهداری اطفال یتیم. بچه ها مصطفی را که دیدند، از اتاق ها بیرون دویده، از سر […]
محمد جواد با دوستانش تصمیم گرفته بود هر طور شده مجله مکتب تشیع را منتشر کنند؛ اما نه پولی داشتند و نه تشکیلاتی. قبل از همه با نویسندگان صاحب نظر و مشهور قرار گذاشتند و کار نوشتن مقاله را به […]
نشسته بودیم داخل مقر. یک اسلحه از شب قبل مسلح مانده بود. دست یکی از بچهها رفت روی ماشه اش. تیر شلیک شد. خورد به دیوار و کمانه کرد. علی آقا خیلی عصبانی شد. داد زد عذر همه را می […]
مهدی شهردار ارومیه بود و من معاونش. بعضی شب ها به منزل نمی آمد و هر چه می گفتم کجا بودی، چیزی نمی گفت. یک شب باران تندی می بارید. مهدی بلند شد برود، گفتم : کجا؟ گفت: جای بدی […]
محمد جواد وقتی وزیر آموزش و پرورش شد، دیگر کمتر در خانه دیده می شد. می گفت: احساس می کنم ده میلیون بچه دارم که باید به همه شان برسم. به اکثر مدارس سرکشی می کرد؛ از شمالی ترین نقطه […]