عدالت اجتماعی در سیره شهید عباس بابایی
محل کارم تا خانه ۲۰ کیلومتر فاصله داشت؛ آن هم در ترافیک تهران. می گفتم: عباس! تو را به خدا کاری کن که حداقل محل کارم نزدیک تر بیاید تا از مشکلاتم کم تر شود. می گفت: اگر چنین کاری […]
محل کارم تا خانه ۲۰ کیلومتر فاصله داشت؛ آن هم در ترافیک تهران. می گفتم: عباس! تو را به خدا کاری کن که حداقل محل کارم نزدیک تر بیاید تا از مشکلاتم کم تر شود. می گفت: اگر چنین کاری […]
شهید محمد اسلامی نسب، علاقه زائد الوصفی به حضرت زهرا (س) داشت. چشمش آسیب جدی دیده بود. دکترها، حتی با عمل جراحی از سلامت چشمش قطع امید کرده بودند. اصرار داشت که عملش کنند. بالاخره راضی شان کرد عمل را […]
جلسه داشتيم. بعضيها دير رسيدند. باقري را تا آن روز نميشناختم. ديدم جواني بعد از خواندن چند آيه شروع كرد به صحبت. فكر كردم اعلام برنامه است. بعد ديدم قرص و محكم گفت «وقتي به برادرا می گوییم ساعت نُه […]
هي مي رفت و ميآمد. براي رفتن به خانه دودل بود. يادش رفته بود نانبگيرد. بهش گفتم «سهميهي امروز یک عدد نان و ماست پاكتي است، همین را بردار و برو.» گفت «این را داده اند اينجا بخورم، نمی دانم […]
عبد الله هیئتی راه انداخته بود با نام «رقیه خاتون» (سلام الله علیها). هر کس واردش می شد، برای ادامه حضور، باید دفعه بعد یک نفر را با خودش می آورد. صندوق قرض الحسنه ای هم راه انداخته بود. هر […]
اگر بين بسيجيها حرفي ميشد، شهید حسن باقری ميگفت «براي اين حرفها به همتهمت نزنيد. اين تهمتها فردا باعث تهمتهاي بزرگتري ميشه. اگهاز دست هم ناراحت شديد، دو ركعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اينبنده تو حواسش نبود. من گذشتم، تو […]
حسن كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فاميل دورشان باچند تا بچهي قد و نيمقد از عراق آواره شده بود. هيچي نداشتند؛ نهجايي، نه پولي. هفت هشت ماه پيِ صندوقدار مسجد لُرزاده شدهبود. ميگفت «بابا يه […]
عبد الله بعد از انقلاب می رفت مناطق محروم، بعد از آن هم شد نماینده امام. اما رویه اش فرق نکرد. یک دست لباس تمیز، قرآن، جا نماز، دفتر یاد داشت و مفاتیحش را داخل یک چفیه می گذاشت و […]
به غير از آب قمقمه، آب ديگري نداشتيم. حاج یونس دستور داد هر كس آب دارد بدهد به اسيرهايي كه از دي شب در محاصره بودند. حدود ۳۶۰ نفر می شدندکه از داخل گِل ها مي آمدند و اسلحه شان […]
حاج یونس را دیدم که از وسط عراقي ها با بيسيم چي اش مي آمد. گفتم: قبله كدام طرف است. گفت: همين طور كه نشستي مستقيم. بعد از عمليات گله كردم؛ اين طوري كه مي روي توي دشمن ، ممكن […]
تیپ داشت به لشکر تبدیل می شد. جلسه تغییر ساختار تشکیل شد و کادر معلوم شدند. جلسه با یک صلوات ختم شد. خواستم مثل بقیه از سنگر خارج شوم، گفت: تو بمان. وقتی همه را رفتند، گفت زیارت عاشورا بخوان. […]
آخرین جلسه فرماندهان، پیش از عملیات محرم بود. همه خوب ها جمع بودند: مجید بقائی، حسن باقری، مهدی زین الدین، حسین خرازی و دیگران. یک بار دیگر همه برنامه ها مرور شد. بعد از اتمام جلسه حسن باقری ایستاد جلو، […]