دست به خیری در سیره شهید عباس بابایی
عباس یک روز آمد خانه و گفت: باید خانه مان را عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کرد و ما دو بچه داشتیم با […]
عباس یک روز آمد خانه و گفت: باید خانه مان را عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کرد و ما دو بچه داشتیم با […]
پاسگاهی روستای شط علی قرار داشت که نیروهایش به صورت مستقل عمل می کردند. لازم بود که با سپاه هویزه همکاری کنند و زیر نظر آن کار کنند. قرار شد همراه حسین برویم با آنها صحبت کنیم. وقتی مطلب را […]
روایت اول: دژبان بود، اما هنوز ریشش در نیامده بود. لباس سپاه به تنش زار می زد. از مصطفی کارت خواست، نداشت. می خواست برود تو. اسلحه اش را گرفت سمت مصطفی. پیاده شد، زد تو گوشش. زنجیر را انداخت. […]
مدیریت مردمی در بیان شهید بهشتی هر وقت دیدید مدیریت مملکت دارد به سمت سرباران حکومت حرکت میکنند، جدای از مردم، تافته های جدا بافته، پرتوقع ، پر افاده و بیکار و بی ثمر حرکت می کند، بدانید که انقلاب […]
روی جاده سوسنگرد بودیم. عجله داشتیم برای رسیدن به اهواز. دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستاده اند منتظر ماشین. حسین گفت: صبر کنیم ببینیم این ها کجا میروند؟ اهل روستای نعمه بودند. حسین کمک شان کرد سوار شوند و بار […]
چند تا بسيجي كنار جاده منتظر ماشين بودند. حسن گفت «ماشين را نگه دار اين ها را سوار كنيم». به آنها گفت: «اگر الان فرمانده تان را ميديديد، چه ميگفتيد؟» یکی از آنها گفت: «حالا كه دستمان نميرسد، اما اگر […]
تمام فکر و ذکرش نیروهایش بودند که بسیجی می گفتندشان؛ چه در حضور آنها و چه در غیاب شان. او خودش را نوکر بسیجی ها می دانست و بس. برش اول: عصر بود كه از شناسايي آمد. انگار با خاك […]
شهید بهشتی در حجره کاغذی به دیوار زده بود و برنامه روزانه خود را روی آن کاغذ نوشته بود؛ ساعت ورود به حجره، وقت صرف صبحانه، ساعت مطالعه، ساعت مباحثه، ساعت گپ زدن با دوستان تا ظهر را معین و […]
در مأموریت منطقه سمیرم و پادنا، مرتب بین مردم می رفت و به درد دلشان گوش می کرد و به مسئولین منتقل می کرد. شبی پیر زنی بیوه آمد که سگ همسایه جوجه هایم را دریده و وقتی اعتراض کردم، […]
مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: من میروم برای بچه های منطقه کُفیشه دعا بخوانم. صبح رفتم دنبالش. بچه های این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمی شناختند. پرسیدم: آن آقایی که دیشب برایتان […]
راننده اتوبوس هر جا که دلش خواست نگه می داشت و هر طور دلش می خواست با مردم صحبت می کرد. دو سه نفری با هم هماهنگ کردیم برای نهی از منکر. اول من شروع کردم. وقتی اعتراضم تمام شد، هنوز […]
سي چهل درصد نيروهاي تيپ شهيد شده بودند؛ بقيه همميخواستند برگردند. در این صورت همه بايد عوض ميشدند؛ از ستاد گرفته تا طرح و برنامه و مهندسي. حسن گفت «خب، با این وضع چه کسی در تیپ می ماند؟در این […]