
عذرخواهی مصطفی
آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمیشناخت، اجازه ورود نمیداد. مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی […]
آن روز مصطفی خیلی عجله داشت. با هم وارد اردوگاه شدیم. نگهبان جلوی در، جلوی ماشین را گرفت و چون ما را نمیشناخت، اجازه ورود نمیداد. مصطفی عصبانی شد و برخورد تندی کرد و وارد شد. وقتی حرکت کرد، نگاهی […]
يک بار رفتيم يکي از پاسگاه هاي مسير مريوان.توي ايست بازرسي هيچ کس نبود. هرچه سر و صدا کرديم، کسي پيدايش نشد. رفتم سنگر فرمان دهي شان. فرمان ده آمد بيرون، با زير پوش و شلوار زير. تا آمدم بگويم […]
روایت اول: دژبان بود، اما هنوز ریشش در نیامده بود. لباس سپاه به تنش زار می زد. از مصطفی کارت خواست، نداشت. می خواست برود تو. اسلحه اش را گرفت سمت مصطفی. پیاده شد، زد تو گوشش. زنجیر را انداخت. […]