دقت در حلال و حرام در سیره شهید مصطفی ردانی پور
خیلی مواظب حلال و حرام بود و مرتب برای ما این روایت را می خوند که : «عبادت دَه قسم است که نُه قسمش در روزی حلال می باشد». عروسی مصطفی نزدیک بود و قرار شده بود شام عروسی را […]
خیلی مواظب حلال و حرام بود و مرتب برای ما این روایت را می خوند که : «عبادت دَه قسم است که نُه قسمش در روزی حلال می باشد». عروسی مصطفی نزدیک بود و قرار شده بود شام عروسی را […]
برنج هامان پر از فضله موش شده بود. هر چه پاک می کردیم باز هم مانده بود. بچه ها مجبور بودند بخورند. بعدش دهان شان را آب می کشیدند. علی نمی خورد. بیشتر روزه می گرفت. از شهر نخود و […]
علی چهار، پنج ساله بود. رفته بودیم تولد یکی از اقوام . زن و مرد قاطی بودند. خیلی عصبانی شد. اخم هایش را کرده بود توی هم و یک گوشه نشسته بود. به خانه که برگشتیم، رفت توی اتاق و […]
روایت اول: دژبان بود، اما هنوز ریشش در نیامده بود. لباس سپاه به تنش زار می زد. از مصطفی کارت خواست، نداشت. می خواست برود تو. اسلحه اش را گرفت سمت مصطفی. پیاده شد، زد تو گوشش. زنجیر را انداخت. […]
عازم حج بودم. شب خداحافظی بود. همه همکاران در خانه ما نشسته بودند. با عباس رفتیم خانه سابق مان در همان مجتمع. گفت: تو عشق دوم منی. می خواهمت اما بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر دوستت داشته باشم […]
از خودمان که حرف می زدم، چیزی نمی گفت. آمده بود بیمارستان، قبل از تولد احسان. به شوخی می گفتم: وای حمید! بچه مان آن قدر زشت است که با تو مو نمی زند. می خندید. اما تا می خواستم […]
معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه […]
در عملیات والفجر ۴ سید دچار موج گرفتگی شدید شده بود و چشمانش کم شو. با زور و اجبار آوردیمش رفسنجان. نیمه شب بود که دیدم بیدار شده می خواهد برود بیرون. بردمش دستشوئی و آوردمش. خوابید. دوباره که بیدار […]
محل کارم تا خانه ۲۰ کیلومتر فاصله داشت؛ آن هم در ترافیک تهران. می گفتم: عباس! تو را به خدا کاری کن که حداقل محل کارم نزدیک تر بیاید تا از مشکلاتم کم تر شود. می گفت: اگر چنین کاری […]
رفسنجان بود. درِ مغازه باطری فروشی دیدمش. خیلی این پا و ان پا می کرد. می خواست چیزی بگوید. گفتم: سید اگر چیزی هست راحت بگو. گفت: در سال های مدرسه ممکن است شیطنت و بچه گی کرده باشم. به […]
عباس سرتیپ که شد اصلاً خوشحال نشدم. می دانستم که او دارد دورتر می شود و شاید دیگر روزی دستم هم بهش نرسد. همان روزها گفت: این موتورخانه پایگاه جای خوبی است برای زندگی. موافقی برویم آنجا. موافق بودم. […]
بعد از وفات پدر، خرجی خانواده به عهده جلال بود. به کار نصب پرده کرکره و اجرای تزئینات مشغول بود. در خانه قدیمی یکی از دوستانش، اتاقی داشت با امکاناتی مختصر مثل پتو، زیر انداز، مقداری ظرف و چند کتاب. […]