
وضعت خلبانان در روزهای ابتدایی دفاع مقدس
خلبان شهید عباس دوران در روزهای اول جنگ در نامه های به همسرش وضعیت خود را در جنگ تشریح می کند: «خیلی فرصت كم می كنم به خونه سر بزنم ، علی هم همین طور حتی فرصت دوش گرفتن رو […]
خلبان شهید عباس دوران در روزهای اول جنگ در نامه های به همسرش وضعیت خود را در جنگ تشریح می کند: «خیلی فرصت كم می كنم به خونه سر بزنم ، علی هم همین طور حتی فرصت دوش گرفتن رو […]
دستشوییهای اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر میشد، با ماشین مخصوص، تخلیه میکردند؛ اما اینبار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود و امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار، باید چاه تخلیه میشد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای […]
عید سال ۹۳ مصادف با ایام فاطمیه بود، به حرمت شهادت حضرت زهرا(س)آجیل و شیرینی نگرفتیم. به مهمان ها میوه و چای می دادیم. چون کوچک تر بودیم اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل رفتیم، از آنجایی که تازه […]
فاطمه جابري انصاري همسر شهيد: حساسيت فراوان شهيد مفتح در رسيدگي به خواسته ها و مشكلات كساني كه به ايشان مراجعه مي كردند، چشمگير بود. به طوري كه بارها اتفاق مي افتاد كه ايشان پس از يك روز سراسر تلاش […]
مدتی بود که احمد انجمن خیریه ای بین بچه های پایگاه کرمانشاه تشکیل داده بود و به برخی خانواده های فقیر کمک مالی می کرد. یک شب که به همین قصد داشت می رفت بیرون پایگاه، با اصرار همراهش شدم. […]
حاج حسن همیشه نوجوانان و جوان ها را با خودش جمع می کرد می برد کوه نوردی. بودند در بین بچه ها کسانی که حرمت ایشان را آن طور که لازم بود ادا نمی کردند. حتی یکی از بچه ها […]
ماه رمضان سال ۵۸ بود. از طرف جهاد سازندگی با یک گروه ۲۵ نفره رفته بودیم روستای وسف برای کمک به کشاورز ها در چیدن میوه باغ ها و دروی گندم. مهدی را اولین بار آنجا دیدم. از سر زمین […]
سی سال است کارمند شهرداری ام. هیچ شهرداری را مثل مهدی ندیده ام. به جای اینکه مثل دیگران اول به دکوراسیون اتاقش برسد، یا با دستوراتی قدرتش را به رخ دیگران بکشد، ساده می پوشید و در اتاقی ساده می […]
مصطفی وقتی آمریکا بود رفته بود جایی سخنرانی. خانمی عاشقش شده بود. چمران شرط و شروط خود را بیان کرد. اول باید مسلمان شوی و دوم باید پروانه باشی و بسوزی. من شمعم هر کس به من نزدیک شود؛ اگر […]
حسین آقا انسان عجیبی بود. مرد کارهای سخت بود. هر قدر کار سخت تر رضایتش و رغبتش بیشتر بود. آمده بود مرخصی. زمستان بود و برف سنگینی به ارتفاع یک متر باریده بود و تمام کوچه، خیابان، باغ و جنگل […]
مهدی شهردار ارومیه بود و من معاونش. بعضی شب ها به منزل نمی آمد و هر چه می گفتم کجا بودی، چیزی نمی گفت. یک شب باران تندی می بارید. مهدی بلند شد برود، گفتم : کجا؟ گفت: جای بدی […]
عماد قبلا خیلی کم خانه می آمد. بیشتر در حال کار بود. حالا هم بعضی وقت ها هفتهها میگذشت و نمی دیدیمش. دیگر صبرم سر آمده بود. شکایتم را پیش خودش بردم. لبخندی زد و گفت: پس چه کسی برای […]