
همدلی با نیروها در سیره شهید محمود پایدار
محمود فرمانده گردانی بود که با نیروهایش همدل بود. حتی وقتی که دور از آنها بود؛ اما نمی توانست از فکرشان خارج شود. یک بار با عده ای از رزمندگان رفته بود کامیاران. موقع ناهار به رستورانی می روند. همراهان […]
محمود فرمانده گردانی بود که با نیروهایش همدل بود. حتی وقتی که دور از آنها بود؛ اما نمی توانست از فکرشان خارج شود. یک بار با عده ای از رزمندگان رفته بود کامیاران. موقع ناهار به رستورانی می روند. همراهان […]
در عملیات والفجر یک ، در سنگر نیروهای اطلاعات دعایی از امام صادق (ع) بود که مرا خیلی جذب خودش کرد و با تکرار چند باره آن، جان من و خیلی از بچه ها نجات پیدا کرد. « اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي […]
در عملیات والفجر هشت با حمید رضا آشنا شدم. مردی جذاب، شوخ طبع و شجاع بود. مدتی بود که حمید رضا دنبال ذره بین می گشت. در چند روز مرخصی هم نتوانسته بود پیدا کند. یک بار که چادرمان آتش […]
احمد یک عمر با دعا و نماز زندگی کرده بود؛ آن هم در دوره فساد پهلوی. اذان که می گفت تمام بدنش می لرزید و کسانی که صدایش را می شنیدند، گریه می کردند. شهید قاسم سلیمانی عاشق اذانش بود. […]
علی طلبه بود و بی سیم چی من. در منطقه عملیاتی کربلای چهار پشت موانع گیر افتاده بودیم. یک عراقی در پنج متری ما مستقر شده بود و به سمت ما با تیر بار گشوده بود. حدود ۱۰۰ تیر به […]
حسن به شدت اهل کار بود و معنی خستگی را نمی فهمید. برش اول: به من می گفت: اگر اینجا کار نیست، بفرستم جای دیگر. باید جواب غذا خوردن و لباس پوشیدنم را بدهم. روزهای اول در هور العظیم شنا […]
پیر مردی به نام حاجی فقیه داشتیم که از گلوله و صدای آن می ترسید. مسئول تدارکات بود و از ترس جانش، غذا را به طور جمعی و داخل سنگر خودش تقسیم می کرد. هر چه می گفتیم که این […]
در شب عملیات والفجر ۳، موقع عبور از میدان مین، پای علی آقا رفت روی مین و از مچ قطع شد. چند نفر را گذاشتم تا ایشان را به عقب منتقل کنند. امدادگر ها می گفتند: نگذاشت به عقب منتقلش […]
احمد چند سال معاون گردانم بود. می گفت: اگر در این عملیات کربلای ۵ شهید نشدم معلوم می شود آدم نشدم. دیگر از از عمل خودم نا امید می شوم و باید فکر دیگری بکنم. سال های سال در زمان […]
در شناسایی های قبل از والفجر هشت بودیم. در شلمچه حاج قاسم به حسین گفت که اکبر موسی پور و حسین صادقی نیامده اند. به قرار گاه خبر بده. احتمالا اسیر شده باشند. حسین گفت: امشب را صبر می کنم […]
شهید صانعی پور از بچه های واحد تخریب بود. رفته بود شناسایی و جمع آوری مین. هر چه منتظر شدیم نیامد. مطئمن شدیم که شهید شده. می خواستیم به قرار گاه خبر دهیم که آمد. می گفت: وسط میدان مین […]
روزی یکی از بچه ها از علی آقا پرسید: امروز چند شنبه است؟ ایشان با تبسمی روز و تاریخ را گفتند. پرسیدم: تبسمت برای چه بود؟ گفت: اگر دعاهای روزهای هفته را می خواندیم احتیاجی نبود که ایام هفته را […]