بهشت را به مستحبات می دهند! خاطره از شهید حمید باکری
فاطمه امیرانی، همسر شهید: بهترین لحظه هام را با حمید گذرانده ام و بهترین نمازهام را به او اقتدا کرده ام. مجبور می شدم راهی اش کنم برود و دعاش کنم برگردد، بیاید پیش من، تا باز با اطمینان خاطر […]
فاطمه امیرانی، همسر شهید: بهترین لحظه هام را با حمید گذرانده ام و بهترین نمازهام را به او اقتدا کرده ام. مجبور می شدم راهی اش کنم برود و دعاش کنم برگردد، بیاید پیش من، تا باز با اطمینان خاطر […]
سی ام آذر ۱۴۰۰ یکی از طلاب حوزه که در گروه ایتای دورهمی طلاب عضو بود، خبری مبنی بر پیدا شدن پیکر مطهر یکی از شهدای عملیات والفجر یک را ارسال کرد. زیر تصویر پیکر شهید نوشته شده بود «طلبه […]
اکبر علوی: 🔹محمود عصر تاسوعا، سخنرانی کرد و گفت: «حجت من بر شما تمام! روز قیامت نگید کسی بهتون نگفت که نمازتون رو اول وقت بخونید. وضو بگیرد منتظر بنشینید تا اذان شروع بشه، بعد به نماز بایستید؛ این جور […]
رفته بودیم سخنرانی حاج آقا خوشوقت. بعد از سخنرانی دور حاج آقا جمع شدیم. ▪️مصطفی پرسید «حاج آقا، ظهور نزدیکه؟ ▫️حاج آقا گفت:«تا شما توی نطنز چه کار کنید». مصطفی گفت:«یعنی ظهور ربط به این داره که ما اونجا چه […]
هر کس دیر میکرد بیاید جلسهای که مثلاً ساعت هشت قرارش را گذاشته بود، محمود میگفت «حق نداری پات را بگذاری توی جلسه. همان پشت در بایست کارت دارم». نمیگذاشت بیاید توی اتاق. جلسه که تمام میشد میرفت با طرف […]
قسمتی از سخنرانی شهید باهنر در مسجد جامع آبادان در سال ۱۳۴۲ش: ما پیرو کدام اسلام هستیم؟ اسلام معاویه یا اسلام علی (ع)؟ اسلام معاویه، مشتی تشریفات ظاهری دینی: مسجد می ساختند؛ نماز می خواندند؛ قرآن می خواندند؛ هر چه […]
یکشنبه دهم مهر ۱۳۶۷ – تکریت – کمپ ملحق اربعین آقا امام حسین است. برای اجرای برنامههای مذهبی محدودیت داشتیم. حیدر راثی را میشناختم. تُرک بود و بچه گوگان تبریز، یکی دو بار بهدور از چشم عراقیها برای بچهها نوحه […]
خدمت سربازی خودم را در گردان ۱۴۸ لشکر ۷۷ خراسان می گذراندم. غریب بودم. گاه عصرها دلم می گرفت و یاد سیستان می افتادم. اولین بار در کنار تانکر آب با میرحسینی آشنا شدم.. آن روز کنار تانکر آب ایستاده […]
خلبان شهید عباس دوران در روزهای اول جنگ در نامه های به همسرش وضعیت خود را در جنگ تشریح می کند: «خیلی فرصت كم می كنم به خونه سر بزنم ، علی هم همین طور حتی فرصت دوش گرفتن رو […]
سید رحمان هاشمی دوست صمیمی محمدرضا بود. وقتی شهید شد خیلی به هم ریخت. بلند بلند گریه می کرد و می گفت:«بی انصاف! مگر قرار نبود باهم بریم». 🔸یک شب جمعه ای داشت دعای کمیل می خواند. تا گفت بسم […]
بچه های سپاه کلافه شده بودند. آنها به رغم کنترل دقیق تمامی مبادی ورودی و خروجی مریوان، باز هم هر شب در بعضی مناطق صدای رگبار مسلسلهای سبک و انفجار نارنجک را می شنیدند. یکی از برادران نقل می کند: […]
💢شیخ عباس خود را کاملاً وقف وظایفش کرده بود. وقتی به جبهه می آمد، دیگر فارغ از زندگی و خانواده بود. 🔹خیلی وقتها تأسف می خورد و می گفت که ای کاش من در جاهای مختلف مسئولیتی نداشتم و کارهای […]