عنایت امام رضا (ع) به شهید احمد کشوری
احمد شروع و ختمش با امام رضا (ع) بود. در چهار ماهگی مریض شد به حدی که پزشک ها از شفایش قطع امید کردند. خیلی ناراحت بودم. شب در عالم رؤیا سه مرد نورانی را زیارت کردم. به من الهام […]
احمد شروع و ختمش با امام رضا (ع) بود. در چهار ماهگی مریض شد به حدی که پزشک ها از شفایش قطع امید کردند. خیلی ناراحت بودم. شب در عالم رؤیا سه مرد نورانی را زیارت کردم. به من الهام […]
سی سال است کارمند شهرداری ام. هیچ شهرداری را مثل مهدی ندیده ام. به جای اینکه مثل دیگران اول به دکوراسیون اتاقش برسد، یا با دستوراتی قدرتش را به رخ دیگران بکشد، ساده می پوشید و در اتاقی ساده می […]
در ایام عقد موقت بودیم. با حمید رفته بودیم حلقه بخریم. موقع برگشت سر حرف که باز شد گفت: «یه چیزی می گم لوس نشیا. یک هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خانه شما رفتم حرم حضرت معصومه […]
«آخرين وصيت نامه شهيد» ” إِنَّ الَّذينَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ المَلائِكَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا وَأَبشِروا بِالجَنَّةِ الَّتي كُنتُم توعَدونَ ” أشهد أن لا إله إلا الله. أشهد أن محمد رسول الله – أشهد أن علی […]
در شب عملیات والفجر ۳، موقع عبور از میدان مین، پای علی آقا رفت روی مین و از مچ قطع شد. چند نفر را گذاشتم تا ایشان را به عقب منتقل کنند. امدادگر ها می گفتند: نگذاشت به عقب منتقلش […]
اراده کرده بودیم نهج البلاغه را وارد زندگی دانشجو ها کنیم. اتاق به اتاق می رفتیم و از همه دعوت می کردیم. با این که همه به بهانه سختی کار از زیرش شانه خالی می کردند؛ اما مصطفی پای کار […]
احمد چند سال معاون گردانم بود. می گفت: اگر در این عملیات کربلای ۵ شهید نشدم معلوم می شود آدم نشدم. دیگر از از عمل خودم نا امید می شوم و باید فکر دیگری بکنم. سال های سال در زمان […]
مسئول تیم شناسایی بودم و به دستور علی آقا باید وضعیت تنگه سومار را در می آوردم. از هر طرف که می رفتیم، می خوردیم به میدان مین و موانع و نرسیده به آنجا کپ می کردیم. دیگر خسته شده […]
حسین آقا که آمده بود مرخصی، همه خانواده دور هم جمع شده بودند. من دیس غذاها را می آوردم و حسین داخل بشقاب هر کس می ریخت. برای همه بزرگ ترها غذا کشید. آخر سر هم مرضیه را روی پای […]
سال ۶۵ بود و در جاده اهوا اندیمشک سه راهی دهلران آموزش غواصی می دیدیم. صدای اذان بچه را کنار هم جمع می کرد. حاج آقای اکبر زاده برای خودش حال و هوایی داشت. اولین نفر بود که در صف […]
حمید همان روزهای اول ازدواج، مدارک و پرونده تحصیلی تحصیل آلمانش را دور ریخت. می گفت: اگر راضی باشی با هم میرویم قم. آنجا یک دوره مسائل شرعی را صحیح تر و سالم تر یادم می گیریم. خودمان میرویم نه […]
در شناسایی های قبل از والفجر هشت بودیم. در شلمچه حاج قاسم به حسین گفت که اکبر موسی پور و حسین صادقی نیامده اند. به قرار گاه خبر بده. احتمالا اسیر شده باشند. حسین گفت: امشب را صبر می کنم […]