سه ماه تابستان که تعطیل می شد، ابراهیم از بی کاری فراری بود. اصرار می کرد که می خواهم بروم شاگردی. هر چه می گفتیم: برای ما زشت است که بروی شاگردی کنی؟ می گفت: کار کردن عبادت است. حضرت علی هم زحمت می کشید و نخلستان آب می داد و درخت می کاشت. ما که به این دنیا نیامده ایم که فقط بخوریم و بخوابیم.
با اصرار رفت شاگرد میوه فروشی شد. آخر شب که به خانه می آمد دیگر رمقی برایش نمانده بود.
راوی: مادر شهید.
کتاب برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یاز رهرا (س)، نوبت چاپ: یازدهم- زمستان ۹۵ ، صفحه ۱۵٫
به این مطلب رای دهید.
20
لینک کوتاه شده