مادر سید مجتبی بیماری سختی گرفته بود. به همین خاطر سید را به دایه ای دادند و قرار شد هفته ای یک بار او را به دیدن مادرش بیاورد.
دایه سه شب بود که یک خواب را می دید:
صدای گریه سید می آمد. تا وارد اتاق شدم که آرامش کنم، دیدم خانمی سید مجتبی را بغل کرده و دو خانم همراه او هستند.
گفتم: خانم! بچه را به من بدهید تا آرامش کنم. من دایه اویم.
یکی از خانم ها با نارحتی نگاهم کرد و گفت: تو نباید بچه ما را نگه داری! زود او را به مادرش برگردان.
سید را پیش مادرش بردم و گفتم: ظاهرا اجداد سید مجتبی راضی نیستند که بچه پیش من بماند.
از همان اول هوایش را داشتند.
کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۸٫
به این مطلب رای دهید.
02
لینک کوتاه شده