علی بدو بدو از مسجد آمد خانه. گفت: «اجازه بده برم. اگر اجازه ندی نمی رم». زدم توی گوشش. گفتم: «چهار سالت بود که پدرت فوت کرد. با بدبختی بزرگت کردم.».
سرش را انداخت پایین و گفت: «بگو بمیر ولی اجازه بده».
افتاد به دست و پایم و اشک ریخت. دلم نمی آمد برود. گفتم: کاری از دست تو بر نمی آید.
گفت: آب که می توانم دست رزمنده ها بدهم.
آن قدر قربان صدقه ام رفت تا راضی شدم. آن روز ها فقط شانزده سالش بود.
کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۵٫
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده