مرتضی از همان کودکی به مکتب و درس و مدرسه نگاه دیگری داشت.
یکی از نیمه شب های تیرماه بود. هوا هم صاف و مهتابی. از خواب که بیدار شدم مرتضی را ندیدم. فکر کردم دستشویی است؛ اما آنجا هم نبود. همه جا را گشتم.
اول صبح در زدند. یکی از اهالی در حالی که مرتضی را بغل کرده بود، گفت: بچه تان پشت در مکتبخانه چمباتمه زده بود.
مرتضی می گفت: بیدار شدم دیدم هوا روشن است فکر کردم صبح شده و باید برم مکتب خانه.
کتاب مرتضی مطهری؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه ۱۰٫
به این مطلب رای دهید.
12
لینک کوتاه شده