رفسنجان بود. درِ مغازه باطری فروشی دیدمش. خیلی این پا و ان پا می کرد. می خواست چیزی بگوید.
گفتم: سید اگر چیزی هست راحت بگو.
گفت: در سال های مدرسه ممکن است شیطنت و بچه گی کرده باشم. به جده ام ام زهرا (س) قسمت می دهم که حلالم کنی.
گفتم: این چه حرفی است سید جان.
می خواست دستم را ببوسد.
آن روز چند بار دیگر آمد برای طلب حلالیت.
پیشانی اش را بوسیدم. گریه اش گرفت.
گفتم: سید جان! دلم می خواهد باز ببینمت.
گفت: اگر هم برنگشتم، باز هستم. همین جا پیش شما. پیش همه.
آن روز بعد از ۴۷ سال تدریس پیش سید خیلی کم آوردم.
پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۱۲۷-۱۲۶٫
به این مطلب رای دهید.
40
لینک کوتاه شده