وصیت نامه شهید عبد الله میثمی
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمين و الصلوه و السلام علي اشرف الانبياء والمرسلين ابي القاسم محمد صلي الله عليه و علي اهل بيته الطيبين الطاهرين. و اما بعد از حمد خداي تبارك و تعالي و درود به پيغمبر […]
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمين و الصلوه و السلام علي اشرف الانبياء والمرسلين ابي القاسم محمد صلي الله عليه و علي اهل بيته الطيبين الطاهرين. و اما بعد از حمد خداي تبارك و تعالي و درود به پيغمبر […]
کتاب عبد الله نویسنده: سید علی بنی لوحی ناشر: انتشارات راه بهشت تاریخ چاپ: دوازدهم- پائیز ۹۱ تعداد صفحات: ۱۷۰ این کتاب که در قطعی نزدیک به جیبی (۱۴*۱۴) منتشر شده است، حاوی خاطراتی از همسر و هم رزمان […]
بند هفت زندان قصر بود با سه سال سابقه. برای خودش سابقه داری بود. تازه واردها شبها روی زمین می خوابیدند و قدیمی ها روی تخت. عبد الله تخت طبقه سوم بود. روزها همان بالا می نشست و کتاب می […]
عبد الله هیئتی راه انداخته بود با نام «رقیه خاتون» (سلام الله علیها). هر کس واردش می شد، برای ادامه حضور، باید دفعه بعد یک نفر را با خودش می آورد. صندوق قرض الحسنه ای هم راه انداخته بود. هر […]
با یک کمونیست بد عنق هم سلولیش کردند. وقتی آب یا غذا می آوردند، هم سلولیش اول می خورد تا عبد الله نتواند بخورد. نماز و قرآن خواندنش را هم به تمسخر می گرفت. شب جمعه بود. دلش خیلی گرفته […]
عبد الله باز هم انگشترش را بخشیده بود. گفتم: این بار به چه کسی بخشیدی اش؟ گفت: جوانی انگشتر طلا دستش بود و از حرام بودنش اطلاعی نداشت. انگشترش را از دستش در آوردم و انگشتر خودم را به دستش […]
عبد الله هیچ وقت به من نمی گفت برای شهادتم دعا کن. می گفت لزومی ندارد آدم از این حرف ها به همسرش بگوید. گفتمش: می دانم که زیاد برای شهادتت دعا می کنی، اگر مرا دوست داری، دعا کن […]
عبد الله خیلی خوش صحبت بود. بی لبخند دیده نمی شد. می گفت: از صبح که از خواب بیدار می شوید، اگر به همه لبخند بزنید و آنها را شاد کنید، برای تان حسنه نوشته می شود. آشنا که می […]
بعد از شهادت رحمت الله، برادرش، خیلی پیگیر کار عبد الله می شدم و از کارش می پرسیدم. هر وقت می پرسیدم: بابا جان! در جبهه چه کاره ای؟ می گفت: بابا جا! صلوات بفرست. «کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم […]
عبد الله بعد از انقلاب می رفت مناطق محروم، بعد از آن هم شد نماینده امام. اما رویه اش فرق نکرد. یک دست لباس تمیز، قرآن، جا نماز، دفتر یاد داشت و مفاتیحش را داخل یک چفیه می گذاشت و […]
رفته بودیم بازدید مناطق جنگی. میثمی هم آمده بود برخی قسمت ها را نشان مان می داد. خواستیم برگردیم مقر. میثمی گفت: فعلا کار دارم، شما بروید. در مسیر دیدمش. پشت ماشینی که رزمنده ها را می برد، سوار شده […]
حاج خانم شنیده بود داخل زندان چاقو کشی شده است و چند نفر زخمی شده اند. آرام و قرار نداشت. آمد ملاقات اجازه نمی دادند؛ تا اینکه یکی از سربازها شناخت مان و وقت ملاقات داد. اما عبد الله قبول […]