بايد از روي پا بشناسيدم!
برش هایی از مرگ آگاهی شهید حاج یونس زنگی آبادی برش يكم: قبل از كربلاي پنج آمد قرار گاه. موقع خداحافظي رگ گردنش را بوسيدم و التماس كردم شفاعتم كند. گفت: اين طور نگو،خدا به همه توفيق بدهد. بار دوم […]
برش هایی از مرگ آگاهی شهید حاج یونس زنگی آبادی برش يكم: قبل از كربلاي پنج آمد قرار گاه. موقع خداحافظي رگ گردنش را بوسيدم و التماس كردم شفاعتم كند. گفت: اين طور نگو،خدا به همه توفيق بدهد. بار دوم […]
برش يك: حواله ماشين را كه دادند بهش نپذيرفت. با خودم گفتم چقدر وضعش خوب است كه ماشين برايش بي ارزش است! وقتي رفتم توي خانه اش،يك اتاق كاهگلي بود و يك اتاق نيمه كاره. ص۶۴٫ برش دو: شوراي ده […]
یونس لباسش پر از خون بود.تا رفت وضو بگيرد، لباسش را شستم.خيلي ناراحت شد. گفت:راضي نبودم. وظيفه خودم بود.با همين يك دست مي شستمش. مثل مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي ، ص ۵۸٫