ازدواج رؤیایی!
🔹تابستان سال شصت و چهار بود که در یکی از خیابان های شهر بافت به عیسی برخورد کردم. بعد از خوش و بش معمول از وضعیت زندگی اش پرسیدم. ◾️گفتم: دانشگاه رفتی؟ ازدواج کردی؟ ◽️گفت: عقد کرده ام. ◾️گفتم:«مبارکه! پس […]
🔹تابستان سال شصت و چهار بود که در یکی از خیابان های شهر بافت به عیسی برخورد کردم. بعد از خوش و بش معمول از وضعیت زندگی اش پرسیدم. ◾️گفتم: دانشگاه رفتی؟ ازدواج کردی؟ ◽️گفت: عقد کرده ام. ◾️گفتم:«مبارکه! پس […]
عیسی همشه خنده رو بود و در اوج ناراحتی هم خنده از لبانش دور نمی شد. برش اول: بعد از عملیات والفجر ۸، توی پادگان قشله دیدمش. گفتم: راستی موسی برادرت شهید شد؟ خندید و گفت: انا لله و إنا […]