مرگ آگاهی شهید سید حسین علم الهدی
بعد از یک کار گروهی از طرف ام الغفاری به طرف طاهریه رفتیم. آنجا که رسیدیم حسین حالت عجیبی داشت. در فکر فرو رفته بود و اطرافش را نگاه میکرد. از حسن پرسید: اینجا طاهریه است؟ گفت بله. فاصله اش […]
بعد از یک کار گروهی از طرف ام الغفاری به طرف طاهریه رفتیم. آنجا که رسیدیم حسین حالت عجیبی داشت. در فکر فرو رفته بود و اطرافش را نگاه میکرد. از حسن پرسید: اینجا طاهریه است؟ گفت بله. فاصله اش […]
سال ۵۸ بود و حسین در شورای فرماندهی سپاه اهواز برای تقویت بخش های فرهنگی حضور فعالی داشت. موتور گازی داشت که پول آن را هم از برادرش کاظم قرض کرده بود و هر ماه قسط آن را می پرداخت. […]
تا از شهر هویزه به سمت سوسنگرد بیرون میزدیم، بچه ها از نفس می افتادند. حسین می گفت: هنوز که راهی نیامده ایم، زود شکایت را شروع کردهاید. گفتم: تو تمرین داشته ای حسین. اهل کوهنوردی بوده ای. ایام دانشجویی اش […]
حسن یک قاچاقچی بود و البته مسلط به منطقه. حسین تصمیمش را گرفته بود می خواست به هر قیمتی شده جذبش کند. شب رفتیم در خانه اش. هم ترسیده بود و هم تعجب کرده بود. حسین گفت: میخواهیم کمکی به […]
شب عملیات بود. بچه ها دور هم نشسته بودند.حسین پرسید بچه ها آب گرم داریم؟ می خواست استحمام کند. گفتم هوا سرد است و فردا هم روز عملیات. هر چقدر هم تمیز شوی باز پر از گرد و خاک خواهی […]
آمدیم هویزه. حسین گفت: همین امشب باید مسئولیت تکتک ما را که در اینجا حاضر هستیم مشخص کنیم. گفتم: حالا چه عجله ای برای تقسیم مسئولیت؟! فعلاً اولویت ما این است که سریع بچهها را جمع و جور کنیم و […]
یک روز بعد از تمام شدن کارها در اهواز، گفت: برو طرف یکی از کبابی ها. در دل خیلی خوشحال شدم که بالاخره بعد از چند روز یک غذای گرم و درست حسابی می خوریم. حسین رفت داخل کبابی. برگشتنی […]
پاسگاهی روستای شط علی قرار داشت که نیروهایش به صورت مستقل عمل می کردند. لازم بود که با سپاه هویزه همکاری کنند و زیر نظر آن کار کنند. قرار شد همراه حسین برویم با آنها صحبت کنیم. وقتی مطلب را […]
ناهار منزل حسین بودیم. بعد از ناهار حسین از حاج خانم پرسید در شهر خبر؟ گفت: خبر خاصی نیست و هنوز هم گاهی رادیو برنامه “جنگ های پیامبر“ت را پخش می کند. مسئولان رادیو از ما سراغت را می گیرند. […]
قبل از انقلاب بود. می خواستند مسجد لشکر ۹۲ زرهی را افتتاح کنند. نوجوانی را برای خواندن قران آوردند. نوجوان علاوه بر اینکه پیش پای تیمسار جعفریان بلند نشد، آیاتی از قرآن را خواند که در آنها دعوت به جهاد […]
با وانت از هویزه عازم اهواز بودیم، آن هم بر روی جاده ای که چاله و ناهمواری های زیادی داشت. با هر بار افتادن ماشین در چاله ها تکانی اساسی می خوردیم. حسین نهج البلاغه اش را باز کرده بود […]
روی جاده سوسنگرد بودیم. عجله داشتیم برای رسیدن به اهواز. دیدیم یک خانواده کنار جاده ایستاده اند منتظر ماشین. حسین گفت: صبر کنیم ببینیم این ها کجا میروند؟ اهل روستای نعمه بودند. حسین کمک شان کرد سوار شوند و بار […]