اخلاق جوان مردانه شهید طیب حاج رضایی
چند نفر پاسبان آمدند میدان بار و به بهانه گوسفندهای طیب به وی اهانت کردند. خون طیب بود جوش آمد و سیلی محکمی به پاسبان زد و مردم ریختند سرشان و ماشین شان را هم آتش زدند. با دعوت طیب، […]
چند نفر پاسبان آمدند میدان بار و به بهانه گوسفندهای طیب به وی اهانت کردند. خون طیب بود جوش آمد و سیلی محکمی به پاسبان زد و مردم ریختند سرشان و ماشین شان را هم آتش زدند. با دعوت طیب، […]
علی برای خودش لباس نمی خرید. هیشه آنچه که داش را مرتب و تمیز نگه میداشت. یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. میگفت: مادر برایم لباس معمولی بخر. در مدرسه بعضی از بچههای یتیم […]
سلما؛ دخترش گفت بابا! برایم ساعت می خری؟ عباس گفت: می خرم. به شرط اینکه فقط در خانه بپوشی اش. ممکن است در مدرسه جزو اولین نفراتی باشی که ساعت دارند. آن وقت بقیه بچه ها چه کنند؟ کتاب آسمان؛ […]
عباس میوه هایی را که معمولا در دسترس همه نبود، نمی خورد. می گفتم: قوت دارد بخور. می گفت: قوت را می خواهم چه کار؟ من ورزش کارم. چه طور موزی را بخورم که گیر مردم نمی آید. بعد صدایش […]