ارتباط کلامی با همسر در سیره شهید کاظم نجفی رستگار
از وقتی کاظم رفته بود لبنان، خبری از او نداشتم. در فراق او افسردگی گرفته بودم و نحیف و لاغر شده بودم. مادر شوهرم به بهانه پیدا کردن کاظم مرا آورد اهواز که از این حال و هوا بیرون بیایم. […]
از وقتی کاظم رفته بود لبنان، خبری از او نداشتم. در فراق او افسردگی گرفته بودم و نحیف و لاغر شده بودم. مادر شوهرم به بهانه پیدا کردن کاظم مرا آورد اهواز که از این حال و هوا بیرون بیایم. […]
حمید خیلی آدم دل رحم و با محبتی بود. یادم نمی آید با من بلند صحبت کرده باشد. خیلی پیش میآمد که حقش بود و باید بر سر من فریاد می زند؛ اما چیزی نمی گفت. هر وقت هم که […]
چند روزی بود که جلال به منزل نیامده بود و مشغول آموزش جوانان بسیجی برای اعزام به جبهه بود. سحر یکی از روزها به خانه آمد. فرزندمان تب کرده بود و من هم مشغول امتحانات نهائی بودم. سحر نیت روزه […]