برنامه خودسازی شهید مهدی باکری
مهدی مرد خود سازی بود. همیشه می گفت: در زندگی چراهایی وجود دارد که خودمان باید جوابش را به دست آوریم. چرا می خوریم چرا می خوابیم چرا مطالعه و ورزش می کنیم. سختی های این راه را هم به […]
مهدی مرد خود سازی بود. همیشه می گفت: در زندگی چراهایی وجود دارد که خودمان باید جوابش را به دست آوریم. چرا می خوریم چرا می خوابیم چرا مطالعه و ورزش می کنیم. سختی های این راه را هم به […]
گفتم «با فرمانده تان کار دارم » گفت « الان ساعت یازده است، ملاقاتی قبول نمی کند» رفتم پشت در اتاقش. در زدم ؛ گفت « کیست ؟» گفتم« مصطفی منم» گفت « بیا داخل ». سرش را از سجده […]
تا شروع عملیات چیزی نمانده بود. داخل محوطهی بیمارستان صحرایی، برای خودم میپلکیدم که دکتر رهنمون با یک پارچ آب از جلوم رد شد. چشمهایش سرخ سرخ بود. به نظرم دو سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود. […]
گوشه حیاط یک اتاق نمدار کوچک بود، فقط یک تخت داخلش جا گرفته بود. به قدری کوچک که فقط مصطفی در آن جا می شد. کسی را داخلش راه نمی داد، حتی برادرش علی را. اگر می خواست راه هم […]
یزد آن موقع کوچکتر بود. مردم بیشتر همدیگر را میشناختند. هرچه میشد همه جا میپیچید. محمد هم به خاطر درسش و هم برای خطش خیلی معروف شده بود. اسمش سر زبانها افتاده بود. در یک روز دیدم دستهایش را حنا […]
حسن در ایلام سرباز كه بود، دو ماه صبحها تا ظهر آب نميخورد. نماز نخوانده همنميخوابيد. ميخواست يادش نرود كه دو ماه پيش يك شب نمازشقضا شده بود. کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ۱۳۸۹؛ خاطره […]