کار فرهنگی در سیره شهید حسن باقری
غلام حسین دبیرستان که بود، با همدیگر در کلاس های مسجد و هیئت، قرآن و احکام یاد می گرفتیم. غلام حسین خودش دو سه جلسه قرآن درست کرده بود بچه های کوچک تر را دور خودش جمع می کرد و […]
غلام حسین دبیرستان که بود، با همدیگر در کلاس های مسجد و هیئت، قرآن و احکام یاد می گرفتیم. غلام حسین خودش دو سه جلسه قرآن درست کرده بود بچه های کوچک تر را دور خودش جمع می کرد و […]
علی کلاس زبان می رفت. شاگرد اول مدرسه هم بود. روی در خانه تابلویی نصب کرده بود. روی آن نوشته بود: درس تقویتی زبان، در مسجد امام علی (ع) ساعت دو تا چهار. ساعتی ده تا صلوات؛ قبولی با خدا. […]
می خواستم فصل تابستان را برای تبلیغ به آذر شهر بروم. خدمت شهید مدنی رسیدم برای دریافت نصیحت. در ضمن خاطره ای فرمودند: هر جا امکان خودنمایی دیدی کوتاه بیا. اگر در حال سخنرانی دیدی شخصی بهتر از تو وارد […]
هم بند فضل الله یک کمونیستی بود که در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. همیشه نمازخواندن های دیگران را مسخره می کرد. فضل الله که نماز می خواند، او را هم دعوت به نماز کرد. زندانی گفت: بی خود […]
در یک تابستان قصد داشتم از نجف به آذر شهر برای تبلیغ بروم. یکی از افرادی که حضورم در آذر شهر را مانعی برای خود می دید، پشت سرم شایعات زیادی درست کرده بود. رفتم حرم حضرت امیر (ع) و […]
میرزا کم کم محیط کارگاه خیاطی پیکر یهودی را هم عوض کرده بود. مخالفت های میرزا با ترانه های رادیو و صحبت هایش با دوستانش متقاعدشان کرده بود که رادیو کمتر روشن باشد. خیلی از کارگرها هم با میرزا هم […]
رفتار فضل الله با ساواکی ها هم عجیب بود. یک دفعه ریختند خانه مان. همه شان لباس شخصب بودند به جز یکی شان که لباس نظامی داشت با کلی درجه و واکسیل و مدال. دادستان ارتش بود. آمدند کتاب خانه. […]
عبد الله در زندان هم که بود، روی استفاده از وقتش حریص بود. اکثر وقتش به دعا و نماز و مطالعه کتاب های فقهی می گذشت. گاهی، موقع هوا خوری می شنید که کسی با دیدن کتاب های روی تختش، […]
فضل الله با شهید سید مصطفی خمینی رفیق گرما به و گلستان بودند. وقتی آمدیم تهران، آقا مصطفی آمد دورا دور خانه ما را اجاره کردند. برای همین با آقا مصطفی این طوری خانه یکی شدیم. با همدیگر می رفتند […]
حسین یک عکس رادیولوژی آورد و گفت باید از عکس امام کلیشه درست کنیم. یک تصویر بزرگ امام را پیدا کردیم و عکس رادیولوژی را بر اساس آن برش زدیم. حسین نیمه های شب با کلیشه و اسپری رنگ تصویر […]
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم واقعاً دائماً خدا را شکر می کنیم. دیروز وقتی این خبر بسیار بسیار خوشحالکننده را دادند که شما آمدهاید، واقعاً برای من یک مژده بود. خیلی وقت است که شما را ندیدهایم؛ حدوداً ده سال می شود. از آن […]
نجف بودیم. صدای آی دزد آی دزد که بلند شد، رفتم داخل کوچه. دزدی قالیچه ای از منزل سید علی اکبر زیر بغل داشت که به تور مردم افتاد. مرحوم ابوترابی با عجله خود را کوچه رساند. دست سارق را […]