برش هاچهارشنبه ۳ بهمن ۱۴۰۳

شهید جلال افشار

کلام شهیدان: فرازی از وصیت نامه شهید سلیمانی : شهدا را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید.

http://www.boreshha.ir/wp-content/uploads/2020/12/%D8%AA%D9%82%D9%88%DB%8C%D9%85-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D8%AE%D8%B5-%D8%AF%DB%8C-%D9%85%D8%A7%D9%87.png

وصیت نامه شهید جلال افشار

وصیت نامه اول سلام بر تمامی انبیا مربیان بشریت به خصوص بر پیامبر عظیم الشان اسلام حضرت محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله و سلم. درود و سلام خدا بر ائمه اطهار، ادامه دهندگان [راه] رسول بزرگوار. سلام […]

شهید جلال افشار؛ سرباز امام زمان (عج)

آیة الله بهاء الدینی، خیلی به جلال عنایت داشت. یک بار که جلال بعد از نماز مغرب و عشاء دعا کردند، آقا فرمودند: بابا! دعای تو مستجاب است. بعد از شهادتش هم فرمودند: او دائم الذکر بود. نه اینکه همیشه […]

کمک به دیگران در سیره شهید جلال افشار

نزدیک ظهر بود. تریلی های مهمات از راه رسیدند. هر چه گشتم، کسی را برای تخلیه آنها نیافتم. به ناچار در کلاس عقیدتی جلال رفته و موضوع را مطرح کردم. جلال مسئله را با شاگردانش مطرح کرد . کلا س […]

دلتنگی های شهید جلال افشار

جلال وقتی رسید جبهه، نیروها د رحال اعزام به منطقه عملیاتی رمضان بودند. در حالی که گریه می کرد، جلوی بچه ایستاد و گفت: افرادی چون من مانند مأموران راهنمائی سر چهار راه ها هستند. دیگران می روند و به […]

استقبال از شهادت در سیره شهید جلال افشار

در مأموریتی به اسارت اشرار شرق کشور در آمده بودیم و آماده مرگ. جلال شروع کرد به خواندن شهادتین و فرازهای از دعای کمیل با صدای بلند. هر چه کردند خاموشش کنند نتوانستند. بعد از رهایی از این مهلکه، جلال […]

دلجویی از همسر در سیره شهید جلال افشار

 چند روزی بود که جلال به منزل نیامده بود و مشغول آموزش جوانان بسیجی برای اعزام به جبهه بود. سحر یکی از روزها به خانه آمد. فرزندمان تب کرده بود و من هم مشغول امتحانات نهائی بودم. سحر نیت روزه […]

اذان؛ پله عروج شهید جلال افشار

آیت الله بهاء الدینی عاشق اذان های جلال بود. موقع اذان می فرمود: آنکه اذان را با معنا می گوید اذان بگوید و منظورش جلال بود. وقتی هم اذان می گفت، می فرمود: ایشان خیلی خوب اذان می گویند. در […]

روایت وداع شهید جلال افشار

برش یک: آخرین باری که جلال عازم جبهه بود، شب نوزدهم ماه رمضان بود. شب قبل رفت مسجد و از همه مردم حلالیت طلبید. هنگام خداحافظی گفت: من دیگر بر نمی گردم. موقع اذان که داشت وضو گرفت از پدر […]

صفحه 1 از 3 123 بعدی