جلوه ای از سبک مدیریت شهید عباس بابایی
عباس جدای از مسئولیت های نظامی اش، سنگ صبور همه خلبانان و کارمندان بود. اگر کسی از بیرونمی آمد، نمی دانست تشخیص دهد که او فرمانده پایگاه است. برای اینکه از شرایط پایگاه سر در بیاورد می رفت و جای […]
عباس جدای از مسئولیت های نظامی اش، سنگ صبور همه خلبانان و کارمندان بود. اگر کسی از بیرونمی آمد، نمی دانست تشخیص دهد که او فرمانده پایگاه است. برای اینکه از شرایط پایگاه سر در بیاورد می رفت و جای […]
تازه ازدواج کرده بودم . بیست و هفت و هشت روزی می شد که نتوانسته بودم خانه بروم. وقتی فهمید خیلی به هم ریخت. می گفت: چرا خانمت را ول کردی به امان خدا و آمدی منطقه؟ مجبور کردم بروم […]
رفته بودیم شناسایی منطقه. قرار شد سری هم به بچه های اطلاعات بزنیم. آقا مهدی گفت: به آنجا که رسیدیم اگر چیزی را تعارف کردند نخورید. به هر زحمتی بود خودمان را با تشنگی به سنگر شان رساندیم. برای پذیرایی […]
حسن خودش رفته بود سركشي خط. دید که خاكريز بالا نيامده، لودر پنچر شدهبود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشكر گرفت. خواب بود. خیلی ناراحت بود. می گفت: يعني چه كه فرمانده گردان هفت كيلومتر عقبتر از نيروهایش […]
عملیات کربلای ۴ بود. حسین داخل سنگر فرماندهی، نقشه را پهن کرده بود و عملیات را توجیه می کرد. احسن زاده فرمانده گردان امام باقر علیه السلام که کاشانی بود، پرید وسط حرف حسین و گفت: چرا فرمانده گردان های خط […]
عباس یک روز آمد خانه و گفت: باید خانه مان را عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کرد و ما دو بچه داشتیم با […]
چند تا بسيجي كنار جاده منتظر ماشين بودند. حسن گفت «ماشين را نگه دار اين ها را سوار كنيم». به آنها گفت: «اگر الان فرمانده تان را ميديديد، چه ميگفتيد؟» یکی از آنها گفت: «حالا كه دستمان نميرسد، اما اگر […]