امر به معروف و نهی از منکر در سیره شهید محمد رضا دهقان امیری
محمد رضا سفت و سخت پای امر به معروف و نهی از منکر ایستاده بود و هزینه هایش را هم پرداخت کرد. برش اول: شب میلاد امام حسین (ع) بود. از هیئت برمی گشتیم. در مسیر برگشت کاروان عروسی را […]
محمد رضا سفت و سخت پای امر به معروف و نهی از منکر ایستاده بود و هزینه هایش را هم پرداخت کرد. برش اول: شب میلاد امام حسین (ع) بود. از هیئت برمی گشتیم. در مسیر برگشت کاروان عروسی را […]
محمد هادی شدیدا مراقبت چشمش بود. چه در زمانی که نوجوان بود و در فلافل فروشی جوادین کار می کرد و چه در زمانی که مهاجرت به نجف کرد، و برای لوله کشی به خانه برخی از اهل نجف می […]
برش یک: محمود در نهی از منکر صریح بود. ماه رمضان بود و روزه نگرفته بودم. سفره را که پهن کردم غذا بخورم، دیدم محمود نگاه معنا داری بهم می کند. گفتم: با این نگاه که نمی شود غذا خورد. […]
مرتضی تازه هجده سالش شده بود. البته معمم هم بود. رفته بود فریمان دیداری تازه کند. در همان ایام در کلات حاجی رستم استوار یکْ پاسگاه مسئله ناموسی ایجاد کرده بود. عده ای داشتند می رفتند تا تذکرش دهند. مرتضی […]
سرلشکر ناجی فرمانده پادگان بود. وقتی فهمید که سیصد نفر از بچه ها سحری خورده اند که روزه بگیرند، کفری شده بود. صبح همه را در حیاط پادگان جمع کرد و دستور داد همه آب بخورند. می خواست روزه همه […]
مدتی بود که عضو یکی از هیئت های عزاداری شده بودیم. با بچه های آنجا هم رفیق بودیم. اما هیئت مشکلاتی داشت. تا چند ساعت بعد از نیمه شب عزاداری می کردند که نماز صبح مان هم از دست می […]
به همراه حسین برای شرکت در جلسه ستاد مشترک سپاه به تهران آمده بودیم. مسیرمان خورد پشت چراغ قرمز چهارراه ولیعصر (عج). حسین اطراف را نگاه می کرد. از دیدن زنهای بدحجاب در خیابان نزدیک بود شاخ در بیاورد. کارد […]
بعد از قضایای ۱۷ شهریور بود. صدای تظاهرات مردم تا ته کلاسها هم میآمد: ۱۷ شهریور روز مرگ شاه ۱۷ شهریور افتخار ما معلم های ساواکی هم دم در ایستاده بودند تا دانش آموزان به اجتماع تظاهرات کنندگان نپیوندند. علی […]
سوم راهنمایی بودیم. کتاب زبان مان فرانسه و معلم مان خانم بسیار بد پوشش فرانسوی بود که فارسی هم درست و حسابی بلد نبود. بعضی ها خیلی خوش به حالشان شده بود؛ اما علی بیش از یادگیری زبان فرانسه، به […]
نه ساله بود و جلوی مسجد جامع اصفهان مشغول وضو گرفتن. روحانی سیدی هم کنارش منتظر ایستاده بود تا با هم به مسجد بروند. دو زن بدون حجاب از درشکه پیاده شدند و به سمت عبد الله آمدند. گفتند: بلدی […]
شهید علی سیفی نمی توانست در برابر منکرات بی تفاوت باشد. وقتی اوضاع بی حجابی تهران را می دید، اعصابش به هم می ریخت. خیلی جدی می خواست برود و به زنان بی حجاب تذکر بدهد. به زور سوار ماشینش […]
جلال شبی سوار اتوبوس بود، از اصفهان به سمت قم. اکثر مسافران خواب بودند و راننده نوار ترانه مبتذلی گذاشته بود. آرام و مؤبانه به راننده گفت: اگر ممکن است آهنگ حرام را خاموش کنید و یا صدایش را کم […]