قنوت های عارفانه شهید مجتبی اکبر زاده
سال ۶۵ بود و در جاده اهوا اندیمشک سه راهی دهلران آموزش غواصی می دیدیم. صدای اذان بچه را کنار هم جمع می کرد. حاج آقای اکبر زاده برای خودش حال و هوایی داشت. اولین نفر بود که در صف […]
سال ۶۵ بود و در جاده اهوا اندیمشک سه راهی دهلران آموزش غواصی می دیدیم. صدای اذان بچه را کنار هم جمع می کرد. حاج آقای اکبر زاده برای خودش حال و هوایی داشت. اولین نفر بود که در صف […]
حسین آقا آمده بود مرخصی و هر دو خانواده دور هم جمع بودیم. حسین آقا به پدرش گفت: بابا جان! دوست دارم مراسم عروسی ام در خانه خدا باشد؛ در مسجد محله مان. پدر حسین کمی مکث کرد و گفت: […]
محمد رضا کلاس چهارم دبستان بود. ساعت ۱۲ تا ۱۳ وقت ناهار و استراحت بود و بعد از آن هم یک ساعت کلاس داشتیم. بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را می خواندند. به پیشنهاد محمد، برای […]
واسطه ازدواج که استاد مشترک شان بود، در معرفی جلال به خانواده عروس گفت: او از مال دنیا چیزی ندارد، اما در آخرت خیلی چیزها دارد. مراسم ساده شان در روزنامه جمهوری اسلامی منعکس شد. مهریه مورد تقاضای عروس مهریه […]
یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد، بیش تر هم کتاب های انقلابی و مذهبی. بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین […]
شهید سیفی نماز هایش طولانی بود. طوری نماز می خواند که انگار در عالم دیگری است. گاهی بچه ها می گفتند تندتر بخوان. می گفت: در تبریز پشت سر آیت الله شهید مدنی نماز می خواندیم. ایشان هم نماز را […]