خدایا! یا پاکش کن؛ یا خاکش کن
حکایت اول شب ۲۱ دی ۱۳۹۴ شب آخر بود و هیچ کس نمی دانست. مجید با عمو سعید مشغول صحبت بود. مجید اصرار می کرد که این شب آخری، او را هم به عملیات ببرد. موقع خدا حافظی مجید، دلشوره […]
حکایت اول شب ۲۱ دی ۱۳۹۴ شب آخر بود و هیچ کس نمی دانست. مجید با عمو سعید مشغول صحبت بود. مجید اصرار می کرد که این شب آخری، او را هم به عملیات ببرد. موقع خدا حافظی مجید، دلشوره […]
هشت روز مانده بود به اربعین ۱۳۹۳٫ شب ساعت یازده بود بود که مجید سراسیمه آمد خانه. گفت وسایلم را جمع کن که عازم کربلا هستم. گفتم: زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می […]
گروهی به جبهه آمده بودند که نشانی از رزمندگی نداشتند. نه نماز می خواندند و نه در مراسمات شرکت می کردند. حس کار فرهنگی مان گل کرده بود. یکی از آنها را که عاقل تر و مظلوم تر بود، آوردیم […]
جلال را وقتی دیدمش خیلی ناراحت بود. می گفت: دیروز غیبت یکی از دوستانم را کردم. شب در عالم رویا دیدم که گوشت ها او را در دیگی گذاشته ام و روی اجاقی می پزم. پس از آماده شدن با […]
علی چهار، پنج ساله بود. رفته بودیم تولد یکی از اقوام . زن و مرد قاطی بودند. خیلی عصبانی شد. اخم هایش را کرده بود توی هم و یک گوشه نشسته بود. به خانه که برگشتیم، رفت توی اتاق و […]
یک از هم کاران عباس دعوت مان کرده بود مهمانی. سال گرد ازدواج شان بود. گفته بود آدم های زیادی نمی آیند، همین آشناها هستند. وارد کوچه که شدیم، پر از ماشین بود. گفتیم شاید مهمانان همسایه ها هستند. وقتی […]