دست به خیری در سیره شهید عباس بابایی
عباس یک روز آمد خانه و گفت: باید خانه مان را عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کرد و ما دو بچه داشتیم با […]
عباس یک روز آمد خانه و گفت: باید خانه مان را عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کرد و ما دو بچه داشتیم با […]
نیمه شب بود که از حرم امام رضا علیه السلام آمدیم بیرون. هوا عجیب سرد بود. پیرمردی که به سمت حرم در حرکت بود، از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. مصطفی شال گردن خود را باز کرد و […]
اواسط سال ۱۳۶۰ بود. سید با یک ماشین پر از وسایل خانگی آمد خانه. خیلی خوش حال شدم. ۲۵ سالش بود و ازدواجش داشت دیر می شد. وقتی به او تبریک گفتم: تعجب کرد. گفت: نه بابا! این ها را […]
واسطه ازدواج که استاد مشترک شان بود، در معرفی جلال به خانواده عروس گفت: او از مال دنیا چیزی ندارد، اما در آخرت خیلی چیزها دارد. مراسم ساده شان در روزنامه جمهوری اسلامی منعکس شد. مهریه مورد تقاضای عروس مهریه […]
وقتی رفتیم خانه خودمان، همراه کارتن کتاب هایم، یک چمدان لباس هم آوردم. حمید که لباس ها را دید گفت همه اینها مال توست؟ گفتم بله زیاد است؟ گفت: نمیدانم! به نظر من هر آدمی باید دو دست لباس داشته […]
بعد از ماه عسل مستقیم رفتیم دزفول. مجتمع مسکونی نیروهای هوایی. خانه ای بود بسیار شیک و مجلل. وسایل و جهیزیه من هم متناسب با آن. پرده های رنگارنگ، مبل و صندلی شیک و ظروف چینی و کریستال. بعد از […]
از سر کار که آمد، کارتن بسته تلویزیون رنگی وسط اتاق بود و بچه ها لحظه شماری می کردند که پدر بازش کند. اهدایی یکی از مقامات بود. رسیده نرسیده نشست با بچه ها به بازی. گرما گرم بازی […]
اگر مهمان با دعوت آمده بود، سفارش می کرد فقط یک نوع غذا درست کنم و اگر ناخوانده هم بود، می گفت هر چه که خودمان داریم، باهم می خوریم حتی اگر نان و ماست باشد. یک شب مهمان داشتیم […]
جلال با موتور گازی اش که از دست های روغنی اش می شد فهمید، حال خوشی ندارد، با مؤسسات خیریه اصفهان، در جهت محرومیت زدایی فعالیت داشت و قبوض حقوقی را به دست ایتام و فقرا می رساند. علاوه […]
حسن كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فاميل دورشان باچند تا بچهي قد و نيمقد از عراق آواره شده بود. هيچي نداشتند؛ نهجايي، نه پولي. هفت هشت ماه پيِ صندوقدار مسجد لُرزاده شدهبود. ميگفت «بابا يه […]