شرکت تعاونی منحصر به فرد سید مجتبی هاشمی
سید در کنار فعالیت علیه رژیم منحوس پهلوی، به وضعیت معیشت نا به سامان محرومان هم توجه ویژه ای داشت. یک تعاونی تشکیل داده بودیم و اجناس را زیر قیمت به مردم عرضه می کردیم. اگر تخم مرغ را دو […]
سید در کنار فعالیت علیه رژیم منحوس پهلوی، به وضعیت معیشت نا به سامان محرومان هم توجه ویژه ای داشت. یک تعاونی تشکیل داده بودیم و اجناس را زیر قیمت به مردم عرضه می کردیم. اگر تخم مرغ را دو […]
می خواستیم برای مادر خیرات کنیم. محمد گفت: به جای شام و ناهار و این طور چیزها، با پولش کتاب بخریم برای بچه های روستا. می گفت: این جوری مادر هم راضی تره. کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد […]
زمستان قزوین بود و هوا سرد. سید علی اکبر صبح که می خواست برود مدرسه، لباس هایش را مرتب کرده، شال گردن دور گردن و کلاه سرش می گذاشتم که سرما نخورد. بعضی وقت ها که بر می گشت، یا […]
محمد برادر بزرگ میرزا دو سال بود بود که نامزد کرده بود. آقا فتاح پدر خانمش، خیلی عصبانی بود و اصرار می کرد یا عروسی یا طلاق. میرزا شب که آمد خانه دید مادرش حال و روز خوشی ندارد. شنید […]
کمیته انقلاب که بودیم، اکثر نیروها افتخاری بودند و حقوق نمی گرفتند. بعدا هم که قرار بر پرداخت حقوق شد، سید زیر بار نرفت. حتی یک بار هم لیست دریافت حقوق را امضا نکرد. مسئول مالی می گفت: حقوقش را […]
موقع ناهار بود. نه پول داشتیم و نه خوراکی. به مرتضی گفتم: چه کنیم؟ گفت: همین جا باش تا برگردم. رفتم جلوی بالکن مدرسه، میرزا جواد آقا را دیدم که سرش پایین بود و دور حوض می چرخید. فهمیدم به […]
آن روزها در روستا گروهی داشتیم به نام «جوانان مومن طیردَبّا». نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم مسجد روستا را نقاشی کنیم اما نه پولی داشتیم و اعتباری. چهار روز بعد عماد با رنگ و وسایل نقاشی آمد […]
یک روز بعد از عقد مان بود. با حسین در باغ قدم می زدیم. حسین دستش را بالا آورد و به حلقه اش نگاه کرد. آنگاه آن را از دستش در آورد و کف دستش گذاشت و گفت: دوست دارم […]
علی یک موتور داشت، از این یاماها های قدیمی. یک پسر فلج ده یازده ساله، یک دختر سه چهار ساله ، خانمش هم با کلی ساک و وسیله و خودش با پای مصنوعی. مانده بودم با این موتور چطور این […]
عید نوروز ۱۲ سالگی اش بود. پدر علی برایش یک جفت کفش نو خریده بود. روز دوم فروردین بود که می خواستیم برویم عید دیدنی. خانواده شال و کلاه کرده بودند که علی غیبش زد. نیم ساعت بعد خوشحال تر از […]
یک روز بعد از تمام شدن کارها در اهواز، گفت: برو طرف یکی از کبابی ها. در دل خیلی خوشحال شدم که بالاخره بعد از چند روز یک غذای گرم و درست حسابی می خوریم. حسین رفت داخل کبابی. برگشتنی […]
روستاهای اطراف اصفهان که می رفتیم، آنها ناخواسته مشکلات شان را هم مطرح می کردند. در یک روستایی متوجه شدیم منبع آب آشامیدنی، استحمام و غسل میت شان یک جا بود. هر طور بود آب لوله کشی برای شان فراهم […]