حفظ آبرو؛ خاطره از شهید مدنی
شهید مدنی: در یک تابستان قصد داشتم از نجف به آذر شهر برای تبلیغ بروم. یکی از افرادی که حضورم در آذرشهر را مانعی برای خود می دید، پشت سرم شایعات زیادی درست کرده بود. رفتم حرم حضرت امیر (ع) […]
شهید مدنی: در یک تابستان قصد داشتم از نجف به آذر شهر برای تبلیغ بروم. یکی از افرادی که حضورم در آذرشهر را مانعی برای خود می دید، پشت سرم شایعات زیادی درست کرده بود. رفتم حرم حضرت امیر (ع) […]
نشسته بودیم داخل اتاق مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش… دزد… دزد! بعد هم سریع دوید دم در. یکی از […]
با همه کشتی می گرفت و همه را زمین می زد. محمود به او گفت: با من کشتی می گیری؟ طرف که محمود را عددی نمی دید، بهش خندید. وقتی کشتی شروع شد محمود بر زمین زدش؛ اما سریع بغلش […]
در یک تابستان قصد داشتم از نجف به آذر شهر برای تبلیغ بروم. یکی از افرادی که حضورم در آذر شهر را مانعی برای خود می دید، پشت سرم شایعات زیادی درست کرده بود. رفتم حرم حضرت امیر (ع) و […]
نجف بودیم. صدای آی دزد آی دزد که بلند شد، رفتم داخل کوچه. دزدی قالیچه ای از منزل سید علی اکبر زیر بغل داشت که به تور مردم افتاد. مرحوم ابوترابی با عجله خود را کوچه رساند. دست سارق را […]