روش شهدا برای تسخیر قلوب
💠برش اول: 🔹کردستان هنوز نا آرام بود اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد. می گفت: «من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آنها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری […]
💠برش اول: 🔹کردستان هنوز نا آرام بود اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد. می گفت: «من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آنها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری […]
نشسته بودیم داخل اتاق مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش… دزد… دزد! بعد هم سریع دوید دم در. یکی از […]
نجف بودیم. صدای آی دزد آی دزد که بلند شد، رفتم داخل کوچه. دزدی قالیچه ای از منزل سید علی اکبر زیر بغل داشت که به تور مردم افتاد. مرحوم ابوترابی با عجله خود را کوچه رساند. دست سارق را […]
از سربازهای تبعیدی بود. همه نوع خلافی توی پرونده اش داشت. معتاد بود. چند سال هم اضافه خدمت خورده بود. همه با بودنش مخالف بودیم. علی گفت” ایشان رفیق من است” ولی ما راضی نشدیم. هرکدامان یک جوری اذیتش می […]
بسیجی از آیفا پرید پایین و داد زد: آقا مهدی کجایی اسیر آوردهام. ده پانزده نفر مجروح بودند و یکی شان افسر بود. آقا مهدی وقتی آمد، نگاهش که به اسرا افتاد و اخم هایش در هم رفت. با ناراحتی […]
عباس یک روز آمد خانه و گفت: باید خانه مان را عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کرد و ما دو بچه داشتیم با […]
مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: من میروم برای بچه های منطقه کُفیشه دعا بخوانم. صبح رفتم دنبالش. بچه های این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمی شناختند. پرسیدم: آن آقایی که دیشب برایتان […]
رفته بودیم بازدید مناطق جنگی. میثمی هم آمده بود برخی قسمت ها را نشان مان می داد. خواستیم برگردیم مقر. میثمی گفت: فعلا کار دارم، شما بروید. در مسیر دیدمش. پشت ماشینی که رزمنده ها را می برد، سوار شده […]
به غير از آب قمقمه، آب ديگري نداشتيم. حاج یونس دستور داد هر كس آب دارد بدهد به اسيرهايي كه از دي شب در محاصره بودند. حدود ۳۶۰ نفر می شدندکه از داخل گِل ها مي آمدند و اسلحه شان […]
حاج یونس را دیدم که از وسط عراقي ها با بيسيم چي اش مي آمد. گفتم: قبله كدام طرف است. گفت: همين طور كه نشستي مستقيم. بعد از عمليات گله كردم؛ اين طوري كه مي روي توي دشمن ، ممكن […]
برف سنگيني باريده بود و خيلي سرد بود. حاج یونس پاس بخش بود. ساعت دو نيمه شب كه رفتم پست را تحويل بگيرم، ديدم خودش ايستاده به نگهباني. گفتم:از كي تا حالا پاسبخش هم بايد سر پست بيايد؟ با مهرباني […]