نهی از منکر به روش شهید عبد الله میثمی
عبد الله باز هم انگشترش را بخشیده بود. گفتم: این بار به چه کسی بخشیدی اش؟ گفت: جوانی انگشتر طلا دستش بود و از حرام بودنش اطلاعی نداشت. انگشترش را از دستش در آوردم و انگشتر خودم را به دستش […]
عبد الله باز هم انگشترش را بخشیده بود. گفتم: این بار به چه کسی بخشیدی اش؟ گفت: جوانی انگشتر طلا دستش بود و از حرام بودنش اطلاعی نداشت. انگشترش را از دستش در آوردم و انگشتر خودم را به دستش […]
حسن در ایلام سرباز كه بود، دو ماه صبحها تا ظهر آب نميخورد. نماز نخوانده همنميخوابيد. ميخواست يادش نرود كه دو ماه پيش يك شب نمازشقضا شده بود. کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ۱۳۸۹؛ خاطره […]
به غير از آب قمقمه، آب ديگري نداشتيم. حاج یونس دستور داد هر كس آب دارد بدهد به اسيرهايي كه از دي شب در محاصره بودند. حدود ۳۶۰ نفر می شدندکه از داخل گِل ها مي آمدند و اسلحه شان […]
با حاج یونس رفته بودیم مهمانی. گفت: اينها خمس نمي دهند ، آنجا چيزي نخوريد كه روي بچه اثر مي گذارد. هر چه آوردند نخوردم و گفتم كه دندانم درد مي كند. ولي چاي را مجبور شدم بخورم. بيرون كه […]