مراقبت های شهدا در شبهای قدر
ماه رمضان که می شد، هر روز که می گذشت حالت محمد بیشتر عوض می شد. چهره اش نورانی تر تبسمش عمیق تر و نگاهش چنان عملی پیدا می کرد که گاهی من نمی توانستم در آنها خیره شوم. وقتی […]
ماه رمضان که می شد، هر روز که می گذشت حالت محمد بیشتر عوض می شد. چهره اش نورانی تر تبسمش عمیق تر و نگاهش چنان عملی پیدا می کرد که گاهی من نمی توانستم در آنها خیره شوم. وقتی […]
احساس می کردم هیچ کس مرا به اندازه حمید دوست ندارد. اصلاً دوست داشتنش نوع دیگری بود. هیچ وقت مرا به خاطر خودش نمی خواست. دوست داشتنش دنیایی و زمینی نبود. مثل مادری بود که می خواست بچه اش خوب […]
حمید خیلی به مستحبات پای بند بود. کافی بود روایتی درباره کار مستحبی ببیند، بهش عمل می کرد؛ حتی در بدترین شرایط بهش پایبند بود. برش اول: با موتورش تصادف کرده بود. رفتیم بیمارستان. دکتر ده روز براش استراحت مطلق […]
بعد از عملیات خیبر که منطقه کمی آرام شده بود، مادر علی اصرار کرد که باید برویم خواستگاری. علی سعی می کرد از زیر این اصرارها در برود و می گفت: من مرد جنگم. دوست ندارم دختر مردم را بی […]
حمید همیشه سعی می کرد راه رشد من بسته نشود. خیلی سعی این راه رشد از مسیر قرآن بگذرد. هر بار که می خواست برود جبهه بی طاقتی نشان می دادم. خیلی گریه می کردم. تا اینکه یک بار رفتم […]
در خانه ما معمولا سکوت و آرامشی حکم فرما بود. من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب می خواندیم. وقتی حمید افسر نگهبان بود، خودم وسایل مورد نیاز خانه را می خریدم. به جای این که بروم خانه پدرم، […]
بعد از عروسی سعید برادر حمید، دنبال خانه ای بودیم برای شروع زندگی مشترک. با پس اندازی که حمید داشت می شد یک خانه بزرگ در جای خوب قزوین اجاره کرد. اولین خانه را دیدیم. ۱۲۰ متری بود. پسندیدیم. از […]
حمید مثل خیلی از مردم، از آخر کارش فراری نبود. وقتی مراسم عقد تمام شد، با پیکان مدل هفتاد برادرش سعید، به سمت امام زاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم. بعد از زیارت و نماز، آمدیم حیاط امام زاده. حمید راهش […]
حمید همان روزهای اول ازدواج، مدارک و پرونده تحصیلی تحصیل آلمانش را دور ریخت. می گفت: اگر راضی باشی با هم میرویم قم. آنجا یک دوره مسائل شرعی را صحیح تر و سالم تر یادم می گیریم. خودمان میرویم نه […]
مصطفی وقتی آمریکا بود رفته بود جایی سخنرانی. خانمی عاشقش شده بود. چمران شرط و شروط خود را بیان کرد. اول باید مسلمان شوی و دوم باید پروانه باشی و بسوزی. من شمعم هر کس به من نزدیک شود؛ اگر […]
قبلا در تلویزیون دیده بودمش. دل خوشی از او نداشتم. می گفتم این چه شهرداری است که حرف زدن هم بلند نیست. وقتی آمد خواستگاری نظرم عوض شد. با خرید عروسی مخالف بودم با اصرار آقا مهدی رفتیم بازار. یک […]
عماد خیلی اهل مطالعه بود. بیشتر از همه کتابهای مذهبی چهل حدیث امام، اقتصاد ما و فلسفه ما از شهید صدر و البته کتاب های دکتر شریعتی. اوایل جوانیش بود و اوج بازار تفکر مارکسیسم. در همان سال ها بود […]