راهکار شهید حمید باکری برای رشد در زندگی خانوادگی
حمید همیشه سعی می کرد راه رشد من بسته نشود. خیلی سعی این راه رشد از مسیر قرآن بگذرد. هر بار که می خواست برود جبهه بی طاقتی نشان می دادم. خیلی گریه می کردم. تا اینکه یک بار رفتم […]
حمید همیشه سعی می کرد راه رشد من بسته نشود. خیلی سعی این راه رشد از مسیر قرآن بگذرد. هر بار که می خواست برود جبهه بی طاقتی نشان می دادم. خیلی گریه می کردم. تا اینکه یک بار رفتم […]
اصلا تحمل دوری مهدی را نداشتم. وقتی می دیدم که برای رفتن به صحنه نبرد بی قراری می کند شروع می کردم به گله کردن. از اداره محل کارش فشار می آوردند که بماند تهران؛ اما مهدی استخاره کرد و […]
خیلی زود به من بر می خورد و قهر می کردم و یا تهدید به قهر می کردم؛ ولی فضل الله نمی گذاشت کار به جاهای باریک بکشد کافی به بود که بخندد، یا شوخی کند و حرف تو حرف […]
همسر شهید همت آیه ای را یادش داده بود که اگر موقع رفتن همسرش در گوشش بخواند، باز می گردد. حمید سرش را خم کرده بود و من در گوشش می خواندم. «إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ […]
حمید خیلی آدم دل رحم و با محبتی بود. یادم نمی آید با من بلند صحبت کرده باشد. خیلی پیش میآمد که حقش بود و باید بر سر من فریاد می زند؛ اما چیزی نمی گفت. هر وقت هم که […]
شیخ عبد الله برای آرامش دادن سوره عصر را می خواند. در فاصله بین عملیات کربلای چهار و پنج، خانواده اش هیچ خبری از او نداشتند. همسر و برادر همسرش راهی اهواز شده بودند تا از او خبری بگیرند. به […]
چند روزی بود که جلال به منزل نیامده بود و مشغول آموزش جوانان بسیجی برای اعزام به جبهه بود. سحر یکی از روزها به خانه آمد. فرزندمان تب کرده بود و من هم مشغول امتحانات نهائی بودم. سحر نیت روزه […]
عباس وقتی منطقه بود، مدت ها نمی دیدیمش. وقتی می دیدم زن و شوهر هایی که دست در دست یکدیگر در خیابان می روند، حرصم می گرفت. وقتی می آمد کلی نق می زدم. می گفتم: زن، شوهر می خواهد […]