انس با نماز در سیره شهید محمد جواد باهنر
محمد جواد هر قدر گرفتارتر می شد، نمازهایش هم طولانی تر و دعاهایش بیشتر می شد. گاهی وقت ها هم حجره ای ها سر به سرش می گذاشتند. وقتی آماده نماز می شد، می گفتند: نامه بنویس بیا خداحافظی کنیم؛ […]
محمد جواد هر قدر گرفتارتر می شد، نمازهایش هم طولانی تر و دعاهایش بیشتر می شد. گاهی وقت ها هم حجره ای ها سر به سرش می گذاشتند. وقتی آماده نماز می شد، می گفتند: نامه بنویس بیا خداحافظی کنیم؛ […]
برش یک: محمود در نهی از منکر صریح بود. ماه رمضان بود و روزه نگرفته بودم. سفره را که پهن کردم غذا بخورم، دیدم محمود نگاه معنا داری بهم می کند. گفتم: با این نگاه که نمی شود غذا خورد. […]
شب ۲۱ ماه رمضان بود. شهید مدنی سخنران جلسه بود. جلسات ایشان که با گریه همراه بود. اما این جلسه سراسر ناله و زاری بود. وقتی که چراغ ها خاموش شد. فرمودند: در این شب اگر همه شما از گناهان […]
نماز و دعایی می می خواند دیدنی بود. از اعماق وجودش بود. فقط دوست داشتی گوشه ای بنشینی و نماز خواندنش را تماشا کنی. گاه یپیش می آمد که دعای توسل یا کمیل را خودش می خوان. عجب شور و […]
سرلشکر ناجی فرمانده پادگان بود. وقتی فهمید که سیصد نفر از بچه ها سحری خورده اند که روزه بگیرند، کفری شده بود. صبح همه را در حیاط پادگان جمع کرد و دستور داد همه آب بخورند. می خواست روزه همه […]
حسن عاشق مجالس اهل بیت (ع) بود. محرم سه وعده هیئت می رفت و صورتش دائم کبود بود. روضه حضرت زهرا (س) و حضرت زینب(س) حالش را منقلب می کرد. شب شهادت حضرت زهرا (س) از هیئت می آمدیم. گفت: […]
علی کلاس زبان می رفت. شاگرد اول مدرسه هم بود. روی در خانه تابلویی نصب کرده بود. روی آن نوشته بود: درس تقویتی زبان، در مسجد امام علی (ع) ساعت دو تا چهار. ساعتی ده تا صلوات؛ قبولی با خدا. […]
در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرمانده شان با هلی کوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهای مان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانک ها به ما حمله کردند و […]
محمد رضا تازه به گردان ما آمده بود. شده بود بی سیم چی خودم. گذاشتمش مسئول دسته. بعد از چند روز که کارش را دیدم، گفتم محمد باید معاون گروهان شوی. زیر بار نمی رفت. گفت: به شرطی قبول می […]
در عملیات والفجر دو در منطقه ای گیر افتاده بودیم که در تیر رس دشمن بودیم. جیره آب مان هم تمام شده بود. حاج آقا ترکان زخمی شده بود و آب می خواست. قطرات چند قمقمه خالی را با هم […]
شهید محمد مصطفی پور وقتی به شهادت رسید، هنوز به پانزده سالگی نرسیده بود. قبل از عملیات، داده بود جلو پیراهنش نوشته بودند: آن قدر غمت را به جان پذیرم حسین (ع) تا قبر تو را بغل […]
مصطفی در سخت ترین شرائط هم، مقید به نماز شب بود. یک بار در سرمای زمستان بچه ها را برای نماز شب بیدار کرد؛ اما کسی بلند نشد. یکی از بچه ها به شوخی گفت: از همین زیر پتو الهی […]