دفاع از عدد سیزده
برشی از سخنرانی استاد شهید مرتضی مطهری که در تاریخ ۱۳ فروردین ۱۳۴۹ ایراد شده است: ما سابقاً خیال می كردیم كه این امر (نحس دانسیتن عدد سیزده)اختصاص به ملت ما یا ملتهای ما دارد؛ بعد اطلاع پیدا كردیم كه […]
برشی از سخنرانی استاد شهید مرتضی مطهری که در تاریخ ۱۳ فروردین ۱۳۴۹ ایراد شده است: ما سابقاً خیال می كردیم كه این امر (نحس دانسیتن عدد سیزده)اختصاص به ملت ما یا ملتهای ما دارد؛ بعد اطلاع پیدا كردیم كه […]
استاد هم انس خاصی با مطاله داشتند و هم تبحر خاصی در آن دارا بودند. برش اول: در آن ایامی که شهید مطهری در مدرسه فیضیه قم ساکن بودند، شب عاشورایی به همراه دایی ام به حرم مطهر شرفیاب شدیم. […]
دستگاه اموی از امام حسین (ع) فقط یک امتیاز می خواستند و اگر آن یک امتیاز را امام به آنها می داد نه تنها کاری به کارش نداشتند، انعام ها هم می کردند و امام هم، همه آن تحمل رنج […]
آخرین شب جمعه حیات مرتضی بود. داشت خواب می دید. پاهایش را به شدت بر زمین می زد. وقتی بیدار شد، گفتم: چه شده؟ گفت: خواب دیدم که من و امام خمینی (ره) مشغول زیارت خانه خدا بودیم. ناگهان متوجه […]
مرتضی بیشتر برایم پدر بود تا برادر. زمستان بود و هوا خیلی سرد. مرتضی برایم یک کت خرید. فردا که رفتم مدرسه. دیدم پسر خادم مدرسه بدون لباس گرم بود و می لرزید. کت را به او دادم. مرتضی از […]
مرتضی تازه هجده سالش شده بود. البته معمم هم بود. رفته بود فریمان دیداری تازه کند. در همان ایام در کلات حاجی رستم استوار یکْ پاسگاه مسئله ناموسی ایجاد کرده بود. عده ای داشتند می رفتند تا تذکرش دهند. مرتضی […]
مرتضی همیشه مراقب علم بود. یک دفتر همراهش داشت که هر چیز مفیدی- اگر چه داستان باشد- می شنید، یادداشت می کرد و فیش نویسی های الفبایی و موضوعی اش به راه بود. هر کتابی هم که می خواند حاشیه […]
نماینده مجلس بود. می خواست متنی عربی را بنویسید. مرتضی را به او معرفی کردند. از تسلط یک نوجوان چهارده پانزده ساله به زبان عربی خیلی تعجب کرده بود. گفت: پسر جان! الان مملکت خیلی فرق کرده. حالا نمی خواهد تا نجف […]
مرتضی از همان کودکی به مکتب و درس و مدرسه نگاه دیگری داشت. یکی از نیمه شب های تیرماه بود. هوا هم صاف و مهتابی. از خواب که بیدار شدم مرتضی را ندیدم. فکر کردم دستشویی است؛ اما آنجا هم […]
روزها بازار تهران کار میکردم و شبها خانه برادرم محمد تقی میخوابیدم تا اینکه بعد از مدتی به اصرار مرتضی شبها به خانه او می رفتم. یک روز به من گفت: محمد باقر! تو که چای خوری! صبح ها چایی […]
قدیمی های فریمان میگفتند هر کس موقع مسافرت با سیدی برخورد کنند آن سفر نحس است و باید برگردد. مرتضی می خواست برود قم. مادر با آینه و قرآن جلوی در بود که سیدی آمد و گفت انشاالله می روید و […]
موقع ناهار بود. نه پول داشتیم و نه خوراکی. به مرتضی گفتم: چه کنیم؟ گفت: همین جا باش تا برگردم. رفتم جلوی بالکن مدرسه، میرزا جواد آقا را دیدم که سرش پایین بود و دور حوض می چرخید. فهمیدم به […]