اوج انقلاب، علی ده، دوازده ساله بود. اول شب می رفت بیرون، آخر شب می آمد. پخش اعلامیه، شعار نویسی روی دیوارها، خلاصه هر کار که از دستش بر می آمد انجام می داد.
هر چه می گفتم” نکن مادر خطر دارد” می گفت” یک جان که از خدا بیشتر نگرفتم. بگذار آن هم در راه خودش بدهم.” نیم وجبی حرف هایی می زد که به سن و سالش نمی آمد.
کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۳٫
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده