معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود، دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست.
سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش. از کلاس زد بیرون. تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
کتاب یادگاران، جلد هشت؛ کتاب ردانی پور، نویسنده: نفیسه ثبات، ناشر: روایت فتح، تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۰٫
به این مطلب رای دهید.
30
لینک کوتاه شده