تمام فکر و ذکرش نیروهایش بودند که بسیجی می گفتندشان؛ چه در حضور آنها و چه در غیاب شان. او خودش را نوکر بسیجی ها می دانست و بس.
برش اول:
عصر بود كه از شناسايي آمد. انگار با خاك حمام كرده بود. از غذا پرسيد. نداشتيم. يكي از بچهها تندي رفت، از نزديكي شهر چند سيخ كوبيده گرفت. كبابها را كه ديد، خیلی ناراحت شد و گفت:«اين دیگر چیست؟»
زد زير بشقاب و گفت «هر آنچه بسيجيها خوردهاند، از همنن بیاور. اگر نيست، نان خشك بياور.»
برش دوم:
اوج گرماي اهواز بود. بلند شد، دريچهي كولر اتاقش را بست.
گفت به ياد بسيجيهايي كه زير آفتاب گرم ميجنگند.
برش سوم:
در سخنرانی هایش به امام صادق (ع) اشاره ميكرد، که اصحابش با اشاره اش ميرفتند داخل تنور داغ. می گفت: بسيجيها هم همین طورند. منطقهي دشمن، تاريك است و سي كيلومترپيادهروي دارد، با همهي موانع. اما بسيجيها می روند.
هر جا حرف بسيجيها بود، ميگفت «اينها پديدهي جديد خلقتند.»
برش چهارم:
من در بخش اعزام نيرو بودم. دم وضوخانه. خيلي وقتها موقع اذان ميديدم آستينهایش را بالا زده و روي صندلي كنار در نشسته.
ميگفت «بچهها مواظب باشيد! مشتريهاي شما همه بسيجياند. نکند با آنها تند حرف نزنيد.»
برش پنجم:
ديدم از بچههاي گردان ما نيست، ولي مدام اين طرف و آن طرف سرك ميكشد و از وضع خط و بچهها سراغ مي گيرد.
آخر سر كفري شدم. با تندي گفتم «اصلاً تو که هستي که اين قدر سين جيم مي كني؟»
خيلي آرام جواب داد «نوكر شما بسيجيها.»
کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ؛ خاطره شماره ۶۰-۲۶-۵۲-۷۶-۱۷٫
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده