یکبار با شهید رجایی می رفتیم برای نماز. تا رسیدیم اتاق ارباب رجوع نخست وزیری، پیرمردی با دیدن ایشان بلند شد و یقه شان را محکم گرفت.
یکی از محافظان تا آمد پیرمرد را از او جدا کند، ایشان در حالی که هنوز یقه شان دست پیرمرد بود، مانعش شد و گفت کاری به او نداشته باشید، بگذارید حرفش را بزند.
-پیرمرد گفت:«شما که این همه پشت تلویزیون مردم مردم میکنید، مردم همین است؟».
– آقای رجایی پرسید:«حالا چه شده».
– گفت: «من بیست و پنج روز است نامهای به نخستوزیر نوشتم، ولی هنوز جوابم را ندادهاید».
-آقای رجایی گفت:«اگر واقعاً در این مدت به تو جواب ندادهاند، حق داری این کار را با من بکنی».
بعد به مسئول دبیرخانه گفت دفترتان را بیاورید و بررسی کنید. وقتی بررسی سد معلوم شد نامه رسیده، اما چون ایشان آدرس خود را پشت نامه ننوشته بود، نمی دانستند جواب را به چه آدرسی ارسال کنند.
آقای رجایی هم با لبخند گفت: «پدر جان! شنیدید که گفتند به نامه شما رسیدگی شده. باید به اداره مربوطه بروید و کارتان را پیگیری کنید».
بعد با مهربانی ادامه داد: «حالا میشود یقه مرا رها کنید تا بروم؟». سپس بوسهای به پیشانی پیرمرد زد و با هم حرکت کردیم.
راوی: هرمز طاووسی
کتاب بادیه فروش ؛ برگ هایی از زندگی شهید رجایی؛ نوشته غلام علی رجایی، ناشر: خیزش نو، نوبت چاپ: اول-بهمن-۱۴۳۰٫ صفحه ۷۷-۷۶.
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده