حسن كلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فاميل دورشان باچند تا بچهي قد و نيمقد از عراق آواره شده بود. هيچي نداشتند؛ نهجايي، نه پولي. هفت هشت ماه پيِ صندوقدار مسجد لُرزاده شدهبود. ميگفت «بابا يه وام بدين به اين بندهي خدا. هيچي نداره. لااقليه سرپناهي پيدا كنه. گناه داره.»
حاجي هم ميگفت «پسر جون! وام ميخوايي، بايد يه مقدار پولبذاري صندوق. همين.»
آنقدر گفت تا فاميل پول گذاشتند صندوق. همه را بدهکار كرد تا يكيخانهدار شد.
کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، نشر روایت فتح، چاپ پنجم ۱۳۸۹؛ خاطره شماره ۳
به این مطلب رای دهید.
11
لینک کوتاه شده