عبد الله خیلی اهل بازی نبود. یا سرش لای کتاب هاش بود و یا مشغول مرغ و خروس هایش.
وقتی سفره را دستم می دید، جلدی ازم می قاپید و پهن می کرد و می چید. آخر سر هم خودش جمع می کرد. دلش نمی خواست مادرش زیاد کار کند.
«کتاب یادگارن، ج۵، چاپ دوم ۱۳۸۸، ناشر روایت فتح، خاطره چهار.»
به این مطلب رای دهید.
00
لینک کوتاه شده