برش هادوشنبه ۲۶ آذر ۱۴۰۳

معرفی و بررسی کتاب رسول مولتان؛خاطرات شهید سید محمد علی رحیمی

کلام شهیدان: فرازی از وصیت نامه شهید سلیمانی : شهدا را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند. فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید.

کتاب رسول مولتان؛روایتی از زندگی سردار فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی

به روایت همسر شهید: مریم قاسمی زهد

نویسنده: زینب عرفانیان

ناشر: سوره مهر

نوبت چاپ: سوم- ۱۳۹۷

تعداد صفحات: ۲۱۵ صفحه – مصور

کتاب در یک نگاه:

کتاب حاضر مروری بر زندگی فرهنگی شهید سید محمد علی رحیمی با چاشنی مسائل خانوادگی است.  راوی کتاب خانم مریم قاسمی زهد است که شانزده سال در کنار شهید رحیمی با تجارب تلخ و شیرین زندگی کرده است و بعد از  سال ها می خواهد از آن زندگی بگوید.

کتاب بعد از مقدمه و مؤخره اش از هفت فصل تشکیل شده است.

مقدمه کتاب نوشتاری از نویسنده درباره چگونگی مقدمات و به نتیجه رسیدن اثر حاضر و یادداشتی از روای داستان است که درباره ایمان به راه و هدف شهید.

مؤخره کتاب هم ۳۵ تصویر از کودکی و نوجوانی و سفرهای و مجاهدت های شهید در هند، پاکستان و سایر کشورهای آفریقایی و پنج تصویر و متن از یادداشت ها و گزارش های شهید می باشد.

قلم روان نویسنده و سبک داستانی کتاب باعث شده که خواننده از خواندن کتاب ملول نگردد و با دل همراهیش کند.

فضای کتاب فضایی غم بار است. اشتباه نشود غم مصیبت نیست، غمی است از جنس عاشورا. مردی دل در گروه اسلام داده، بر زمین افتاده تا زنی زبان گویای او شود.

از همان مقدمه کتاب که خانواده شهید برای زدودن غبار فراموشی از حیات و مجاهدت های شهید، خود دست به کار می شوند تا نام و یاد شهید شان را گرامی بدارند، غربت بعد از شهادت شهید و بی وفایی مسئولان سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی آشکار می شود.

برشی از صفحه ۸ کتاب:

… آن روز هیچ فکر نمی کردم که سال بعد با فهیمه سادات دختر شهید سیدمحمدعلی رحیمی هم کلاسی شوم. هیچ فکر نمی کردم خیلی اتفاقی سال‌ها بینمان فاصله می‌افتد و خیلی اتفاقی تر در مجلس عزای سیدالشهدا (ع) همدیگر را پیدا کنیم؛ درست روزهایی که فهیمه در حال پیگیری تحریر و نشر خاطرات پدرش بود. هیچ وقت فکر نمی کردم آن شب از من بخواهد که کتاب خاطرات زندگی پدر و مادرش را بنویسم سه ماه بعد آبان ماه سال ۱۳۹۲ اولین بار سرکار خانم مریم قاسمی زهد؛ همسر شهید سیدمحمدعلی رحیمی را بعد از گفتگوی تلفنی دیدم…. یک ساعت اول درباره هدفش از به تحریر درآوردن خاطرات زندگی اش با همسرش گفت. از درهایی که به رغم تلاش خودش و فرزندانش برای تالیف این کتاب، به روی چند باز نشده است. تأکید کرد که هر چه می گوید فقط برای معرفی او و مجاهدت های مظلومانه اش است و مهمتر از آن، کنار زدن غبار غربت از چهره اش. چرا که هر چقدر هم همسرش، گذرگاه عافیت را جریده رفته و بی‌نیاز از این کتاب باشد، باز تکلیف از دوش ما برداشته نمی شود.

از همان مقدمه راوی هم بی مهری ها خودش را نشان می دهد. با این که شُکوه شهادت، راوی داستان را در بر گرفته و نمی گذارد ناله ای از سر ضعف سر دهد؛ اما بی مهری های همکاران و مسئولان کشوری را نویسنده کتاب هم نمی تواند کتمان کند:

برشی از صفحه ۱۱ کتاب:

کتاب شامل هفت فصل است. سال های مربوط به فصل سوم -هندوستان- به خاطر دور بودن خانه شهید از محل کارش، خانم قاسمی در جریان همه فعالیت‌های همسرش نبودند. برای روایت فعالیت های اداری شهید نیاز به منبع دیگری داشتیم که همکارانش بودند. بعضی به مصاحبه نشستند و در حد وسع شان در کنار هم چیدن این پازل قدیمی کمک کردند و بعضی هم…

 آنچه در فصل مربوط به هندوستان می خوانید، پس از بارها بازخوانی و تمرکز و رجوع به عکس ها و اسناد و دست‌نوشته‌ها، نگاشته شده‌است. مهم اینکه با این همه، علی رغم لطف تعداد انگشت شماری از دوستان و همکاران بزرگوار شهید رحیمی، دسترسی به جزئیات خیلی از فعالیت‌هایش میسر نشد که نشد.

درباره شهید و شهادت کم و بیش کتاب دیده ایم و خوانده اما این کتاب غم و غربتی خاص به خود دارد. اگر برخی دوستان نوشته بودند که از سر شب تا به سحر با گریه خواندمش و یا برخی کتاب را مقتل مولتان نام نهاده بودند، مبالغه نکرده اند. اما مقتل مولتان رسا نیست، شاید “زبذه مولتان” می خواندندش رساتر بود تا نیزه های فرو رفته در پهلوی شهید را که از خیمه دوستان انقلاب به سویش روانه شده، به روشنی بیان کند.

کتاب معجونی است از آرمان و هجرت، از درد و فراق، از عشق و گذاز.

گشت و گذاری در کتاب:

فصل اول و دوم کتاب، از آشنایی راوی با شهید قصه در فعالیت های انقلابی و فرهنگی و قبل و بعد انقلاب و آشنایی و ازدواج شان با یک دیگر. این دو فصل در بیست صفحه روایت شده است. با توجه به هماهنگی و تناسب دو فصل به نظر می رسد که تجمیع آنها در یک فصل خالی از لطف نباشد.

برشی از صفحه ۲۵ کتاب:

علی همان مردی بود که می خواستم. البته من فقط قسمتی از ماجرا بودم. می دانستم طرز لباس پوشیدن ساده و ظاهرش، خانواده ام را راضی نمی‌کند؛ به خصوص که شب خواستگاری علی در جمع اعلام کرد که ایران به بمان نیست. می خواست هر طور شده برای تبلیغ انقلاب ایران و شیعه به خارج از کشور برود. تا پایش را از خانه گذاشت بیرون، سرزنش ها شروع شد. پدر و مادر و برادر ها هر کدام به نوبه خود ایرادی گرفتند و مخالفت کردند؛ ولی من تصمیم خودم را گرفته بودم. به مقایسه شان بین علی و بقیه خواستگارهایم اهمیت نمی دادم. محکم مقابل همه ایستادم “یا علی یا هیچ کس” این طوری کمی ملایم تر شدند.

راضی بشو که نبودند؛ اما سخت گیری شان کمتر شد. پدرم به خاطر حرفی کع علی در خواستگاری زد، برایم شرط ضمن عقد گذاشت. حق انتخاب محل سکونت را به من داد. به علی گفت: « اگر اخلاقت خوب باشه دخترم تا اون سر دنیا هم همراهت می آد. اگر هم که نه، این شرط باعث میشه نتونی مجبورش کنی». یادم نمی آید که هیچ کدام از تدارکات پیش از ازدواج با شادی انجام شده باشد. سر هر قضیه ای، یک جنگ حسابی در خانه راه می افتاد.

زندگی این زوج؛ لبریز از آرمان از طرف شهید و قبول آن و ریختن صبر فراوان پای نهالش از طرف همسر می باشد. زندگی های آرمانی اگر  این ظرف فهم متقابل را نتوانند ایجاد کنند، در حیطه ذهن رسوب می شوند.

برشی از صفحه ۳۵ کتاب:

فهیمه هنوز یک سالش نشده بود که علی تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به هند برود. ادامه تحصیل ظاهر سفر بود. می‌دانستم به تبلیغ اسلام و انقلاب بیشتر از تحصیل فکر می‌کند. تا آن موقع از ایران خارج نشده بودم. زبان هم نمی‌دانستم. با دو بچه کوچک در کشور غریب چه باید می کردم. از طرفی اشتیاق علی را هم که می دیدم، دلم نمی آمد با رفتنش مان مخالفت کنم. مسافرت خارج از کشور، پول می‌خواست ما نداشتیم. خیلی سبک سنگین کردم و بالاخره تسلیم خواسته علی شدم. مرخصی بدون حقوق گرفت. اسباب مختصر زندگی مان را فروختیم و اسفند ماه سال ۱۳۶۳ راهی هند شدیم.

فصل سوم کتاب روایت سفر هشت ساله شهید رحیمی به دهلی هندوستان است که در ۳۵ صفحه روایت شده است.

این سفر شاید سخت ترین سفر راوی داستان می باشد. سفر به شهری که نه زبانش را بلد است و نه به فرهنگش آشنایی دارد و نه حتی آشنایی دارد که غم گسار و تکیه گاهش باشد:

برشی از صفحه ۴۱ و ۴۲ کتاب:

خانه ما دو اتاق داشت و یک تراس بزرگ. اسبابی نداشتیم و دو تا اتاق برای مان بزرگ هم بود. علی هر روز کارش بیشتر می‌شد. شب‌ها دیروقت می‌آمد خانه. در طول روز فرصت سر خاراندن هم نداشت؛ چه رسد به سر زدن به خانه. من بودم و بچه‌ها و غربت. نمی‌توانستم همه کارهای بیرون از خانه را به تنهایی انجام دهم.

یک شب مثل همیشه دیر وقت شده و علی هنوز نیامده بود. باد گرم، بین برگ درخت های حیاط می پیچید. تنها با دو بچه خردسال در خانه که قفل و حصار درستی هم نداشت. خوابم پریده بود. با کوچک ترین صدایی از جا می پریدم. فهیمه و مهدی هم بیدار بودند. چشمم مدام به پنجره تراس بود که کسی نیاید داخل. از ترس نتوانستم در خانه بمانم و فهیمه را بغل کردم. دست مهدی را گرفتم و آمدیم توی حیاط. مرد صاحب خانه صدای مهدی را شنیده بود و آمد بیرون. سفیدی قمیز شلوارش زیر نور ماه بیشتر پیدا بود. دستش را پشتش گره کرده بود و آمد سمتم. دست و پا شکسته از من پرسید: «آقای رحیمی کجاست؟» وقتی متوجه شد هنوز نیامده با تعجب ابروهای پرپشت را بالا داد.

فردا که علی را دید دعوایش کرد که تنها گذاشتن یک زن جوان و بچه‌ها در کشور غریب کار درستی نیست. علی هم دوست نداشت ما را تنها بگذارد؛ ولی کار زیاد بود. تلاش می کرد که پیش از ساعت ۱۲ خانه باشد؛ اما اکثر شبها دیرتر هم می‌آمد.

پیش می‌آمد که در خانه گرسنه می ماندیم تا خودش بیاید و چیزی بخرد. نه زبان بلد بودم و نه خیابان ها را می شناختم. برای همین می ترسیدم از خانه بیرون بروم و مجبور بودم صبر کنم تا خودش بیاید.

سفری که در پوشش ادامه تحصیل و بدون حقوق و مزایا آغاز شده است. برای مدتی کاملا بی حقوق که فقط از فروش اسباب خانه ارتزاق می کردند، بعد مدتی به عنوان کارمند محلی، در سال چهارم اقامت به عنوان کارمند نیمه رسمی به فعالیتش ادامه می دهد. بهانه سفر تحصیلی بود. تحصیلاتی که هیچ وقت به سرانجام نرسید. اصلا گویا قرار نبوده که به سرانجام برسد. هدف اصلی رساندن پیام انقلاب به شیعیان مظلوم و مستضعف هندوستان بود.

برشی از صفحه ۵۴ کتاب:

نفس زنان و خسته می نشستند سر سفره. فرصت خوبی بود که سر حرف را باز کنم.

-امشب هم که دیر اومدی؟ با این همه کار چه طور می خواهی درسِت را هم بخونب؟

غذا را قورت داد:

– درسمم می خونم خیالت راحت.

از طرز جواب دادنش می فهمیدم هیچ خبری از درس نیست.

-ما مثلاً برای درس خواندن اومدیم هند. حداقل همون قدر که کار می کنی، درس هم بخون.

خونسردانه پارچ آب را برداشت و لیوان را پر کرد:

– من دارم دکترا می گیرم.

یک لحظه باورم شد که دکترا قبول شده و به من نگفته. غذایم را تند جویدم که حرف بزنم. لبخند معناداری زد:

– خوب من دکترای سال اول لیسانس رو می گیرم.

 تا خندیدم، غذا پرید توی گلویم. لیوان آب را سریع دستم داد وسط سرفه ها تا نگاهش می کردم، خنده ام می گرفت. مثل همیشه با شیوه خودش آرامم کرد. خنده نگذاشت بحث را ادامه دهم. راست می گفت. چهار سال بود که داشت سال اول را می خواند. به قول خودش دکترای سال اول را شروع کرده بود.

برشی از صفحه ۴۹ کتاب:

بیشتر اوقات اخبار صحنه هایی از جنگ ایران و عراق را نشان می‌داد و حسابی به هم می ریختم. سریع تلویزیون را خاموش می کردم و منتظر می شدم تا علی بیاید.

با اینکه می دانستم اخبار هند، بیشتر نظامیان عراقی را نشان می دهد و این تصاویر همه واقعیت نیست، تا شب فکرم مشغول بود. تصویر شهدای ما در خاک عراق از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت.

بیجاره علی هنوز نرسیده خانه، شروع می کردم به غر زدن:

-چرا ما باید اینجا باشیم؟ مردم تو ایران از جون عزیزشون مایه می ذارن. ما این جا هیچی از جنگ نمی فهمیم.

 اصرار می کردم که تو باید به جای این ماموریت، می رفتی جنگ. دلت خوش است که چند ماه که بوده ای. همه خانواده ها داغ دارند و شهید و جانباز داده اند؛ ولی ما هیچ سهمی نداریم.

علی هم همیشه می‌گفت:« جبهه من خارج از کشوره. من اینجا می جنگم و خدمت می کنم. من این سنگر رو حفظ می کنم.»

 من هم سر به سرش می‌گذاشتم و می گفتم: با این جنگیدنت! واقعا خسته نباشی.

فصل چهارم کتاب دوره کوتاهی است بین سفر هشت ساله دهلی و سفر مولتان پاکستان در ایران. این دوره کوتاه تقریبا دو سال طول می کشد. شهید رحیمی در این سفر به مأموریت هایی در کشورهای آفریقایی چون غنا، نیجریه و ساحل عاج و هم چنین افغانستان می رود تا زمینه های تأسیس مراکز فرهنگی در آن کشورها را بررسی کند. نهایتا در تابستان ۱۳۷۴ زمزمه های سفر به مولتان را شروع می کند.

با وجود تجربه سفر هشت ساله دهلی، اما این سفر برای راوی داستان آسان به نظر نمی رسید.. برایش هند و پاکستان یکی نبود. تصور فضای ضد شیعی پاکستان مضطربش می کرد؛ اما همسرش راهی را در پیش گرفته بود که گریزی از آن نبود:

برشی از صفحه ۸۶ و ۸۷ کتاب:

داشتم ظرف های شام را می شستم. علی آمد کنارم ایستاد. به کابینت تکیه داد. این طور مواقع می‌فهمیدم می‌خواهد سر حرف را باز کند. هر بار حرف مولتان را پیش می کشید، مضطرب می شدم.

– مسئول قبلی از عهده کارا برنیومده. خانه فرهنگ مولتان باید سر و سامون بگیره.

لحنش با همیشه فرق می کرد. سعی کردم نگاهش نکنم. دلم نمی خواست موفق شود و راضی ام کند. قرار بود بشود مسئول خانه فرهنگ ایران در مولتان. از خانه فرهنگ و مسئولیتش گفت. من هم مشغول ظرف شستن. حرفی برای گفتن نداشتم؛ ولی حتی ته دلم هم به این سفر راضی نبودم. از حرف‌هایش فهمیدم در سفر دو سال پیش به مولتان به همه جا سر زده.

 – شیعه پاکستان دلسوز نداره. ما هم اگه بریم اونجا شرایط خیلی سختی داریم. شیر آب را بستم و دست‌هایم را خشک کردم. هر جای دیگر می گفت، هم راهش می رفتم؛ ولی پاکستان با آن جو ضد شیعه برایم کابوس بود. فکر اینکه اتفاقی برای خودش یا بچه ها بیفتد تنم را می لرزاند. نگاهش کردم. خواستم خواهش کنم که این قد اصرار نکند. دلم نمی خواست حتی حرف پاکستان را هم بزند. علی پیش دستی کرد:

 – مریم! مولتان رو برامون تکلیف کردند. اگه امروز بریم بهتر از فرداست.

انگار آب سرد ریختن روی سرم. حرفم توی دهانم ماند. حرف تکلیف را که زد، خلع سلاح شدم. دیگر حرفی برای گفتن نماند.

فصل پنجم که مهم ترین فصل کتاب است، در ۴۹ صفحه سفر مولتان پاکستان، همان ربذه شهید رحیمی را روایت کرده است. این سفر در ۲۵ مرداد ۱۳۷۴ آغاز شد و به معراجی خونین منتهی گردید.

در این فصل و فصل بعد یکی از مسائلی که جسته و گریخته به آن پرداخته شده است، مسئله ارتباط سازمان فرهنگ و ارتباطات با شهید رحیمی است. کسی که به عنوان رابط فرهنگی در کشوری غریب حضور پیدا می کند، همان مجاهدی است که در خط مقدم نبرد در حال مبارزه است. او یکی از چیزهایی که نیاز دارد، این است که بداند مسئولان ما فوقش نقطه اتکایش هستند و او و مجاهدت هایش را می فهمند. اما شهید رحیمی همین یکی را نداشت. سازمان برخی کارمندان محلی غیر صادق را به عنوان مخبر قرار داده بود و آنها هر طور که می خواستند شهید رحیمی را روایت می کردند.

برشی از صفحه ۱۲۶ کتاب:

دردناک ترین قسمت این ماجرا برای من، این بود که داستان علاوه بر اختلافات درون سازمانی، از برخی افراد مغرض پاکستانی آب می خورد. افرادی که دلسوز انقلاب و ایران نبودند و متاسفانه به عنوان جاسوس علی گماشته شده بودند. کارمند ساده ای که تنها به فکر منافع و خوش رقصی خودش بود، شده بود مسئول انتقال اخبار خانه فرهنگ. او هم از کاه کوه ساخته و همه چیز را مغرضانه گزارش کرده بود. از دل یک ماجرای ساده، کالای خود را استخراج کرده و قضیه را طوری منتقل کرده بود که فقط برای علی بد بشود. با پرس و جو هایی که کردم و زیر نظر گرفتن کارمندان، فهمیدم کار کیست.

یک کارمند پاکستانی که به خاطر شرایط خاصی که داشت، علی کمی بیشتر به او توجه می‌کرد و حواسش به اوضاع مالی اش بود. چون می‌دانست دستش خالی است، او را به یکی از دوستانش در انگلیس وصل کرده بود تا به واسطه او داروهای مورد نیاز مولتان را وارد کند که هم کمکی به مردم کرده باشد و هم سودی در جیب آن کارمند پاکستانی رفته باشد. هر چند که از قدرشناسی بویی نبرده بود؛ اما علی نمی‌توانست نسبت به او بی تفاوت باشد.

از نظر مالی هم او را امین نمی دانستند. همیشه هم دنبال این بودند که فردی را جایگزین شهید به مولتان بفرستند. این مسائل آزار دهنده، هر مجاهدی را می توانست از کارش منصرف کند؛ اما شهید رحیمی ایستاد پای اعتقادش؛ اعتقاد به صدور انقلاب اسلامی.

برشی از صفحه ۹۹ و ۱۰۰ کتاب:

وسط این همه کار و فعالیت پیغام هایی که از تهران می‌رسید، خستگی را به تنش می گذاشت. علی را به عنوان مسئول فرستاده بودند و حالا می خواستند نیرویی به عنوان مسئول خانه فرهنگ بفرستند تا علی هم به عنوان نفر دوم کنارش باشد. به نظر علی این اتفاق شدنی نبود. با حدود دو سال تحقیق روی ساختار سیاسی و مذهبی پاکستان به مولتان آمده بود. از قبل می‌دانست چه برنامه‌ها و طرح‌های را می خواهد اجرا کند. همه ملزومات را هم می دانست. برای مسئولین تهران هم دلایل منطقی می آورد که من در جریان بعضی از آنها بودم. خانه فرهنگ تازه جایگاه خودش را به دست آورده بود.

حالا آمدن یک مسئول جدید و بی تجربه که با فرهنگ شبه قاره آشنا نبود و حتی به زبان منطقه هم تسلط نداشت، کاری غیر معقول بود. مهمتر از همه اینکه امکانات خانه فرهنگ محدود بود و فقط یک خانواده می‌توانست در آن دو اتاق زندگی کند. اگر نیروی دومی می‌آمد، نفر دیگر باید در خارج از خانه فرهنگ ساکن می شد و این از نظر امنیتی اصلا به صلاح نبود. همچنین نبودن حتی یک خانواده ایرانی در مولتان کار را سخت تر و تحمل سختی های غربت را طاقت فرسا می کرد. به نظر علی کسی که زبان بلد نبود، مسلما با مشکل روحی روبه‌رو می‌شد. به نظرش این طرح فقط اوضاع را خراب می کرد و تشنج می آفرید و اشتباهی جبران ناپذیر بود. حتی به تهران هم اعلام کرد:«بنده بر اساس تکلیف قبول مسئولیت کرده ام و هیچ خبری برای من و خانواده ام خوشحال کننده تر از آن نیست که بنابر دستور و حکم از اینجا برویم».

بر اثر فشارها و مشکلات این سال ها، صبر و طاقت سابق را نداشتم و زودرنج شده بودم. بچه ها از نظر تحصیلی خیلی ضربه خورده بودند. علی نیز به خاطر روزی نزدیک به ۱۸ ساعت کار مداوم، دچار خستگی مفرط و ناراحتی قلبی شده بود.

این بود که برای تهران نوشت:«اگر قرار بر آمدن فردی دیگر باشد تکلیف را از خودش ساقط می داند یا در شهری دیگر خدمت می کند یا بر می گردد ایران».

حرف آخرش را به مسئولین در تهران زد:

– ایشان را بفرستید. نفر دوم را هم بفرستید. من برمی گردم.

سازمان توقع داشت شهید رحیمی سر ساعت هشت صبح سر کار باشد. هر روز زنگ می زدند سر ساعت، تا ببینند حضور دارد یا نه. اما ایشان کارمند دولتی نبود که هفت ساعت سر کار باشد. او در شبانه روز ۱۸ ساعت کار می کرد. این یکی از نقاط اختلاف و بی اعتمادی سازمان به شهید رحیمی بود:

برشی از صفحه ۱۱۶ و ۱۱۷ کتاب:

حدود ۹ ماه از حضورمان در مولتان گذشته بود. تهدیدات و کار هر روز بیشتر می‌شد. اختلافات درون سازمانی هم که من تا شب آخر ازشان بی خبر بودم، همچنان ادامه داشت. علی بیشتر شبها تا صبح بیدار بود و مطالعه می کرد. زودتر از  ۵ صبح نمی خوابید و زودتر از ساعت ۱۰ نمی تواند برود دفتر.

از زهیر می شنیدم عده‌ای هر روز ساعت هشت صبح از تهران زنگ می‌زنند تا چک کنند که علی در دفترش هست یا نه. به علی اعتراض می‌کردم که شبها زود بخواب. مثل بقیه باش و سر ساعت در دفترت حاضر شو.

ناراحتی من را که می دید، سعی می کرد آرامم کند. لبخند می زد تا اخم هایم را باز کنم.

– من نیومدم اینجا مثل بقیه باشم. بقیه هر طور هستن، باشن. من این طوری ام.

به نظر علی کار در خانه فرهنگ مولتان بدون مطالعه و اطلاعات لازم پیش نمی‌رفت. دوست نداشت وقتی جلسه ای دارد و بحثی پیش می‌آید یا ما سؤالی مواجه می‌شود از جواب دادن در بماند. همیشه اطلاعاتش را به روز نگه می‌داشت.

وقتی ساعت اداری و کارهای اداری و ملاقات ها تمام می شد، تازه نوبت ملاقات های خصوصی و رسیدگی به امور شیعیان و روحانیون می شد. حساب کتاب کمک های مالی و بررسی نیازمندی های شان. معمولا شام را با ما می خورد و برای مطالعه برمی گشت دفتر. همه روزنامه ها را می خوام چون تسلطش به انگلیسی بهتر از اردو بود، بعضی صفحات را می آورد که من برایش ترجمه کنم. من هم به این همه کار و بی مهری های دورادور اعتراض می کردم.

سکوت می کرد تا حرف هایم را بزنم. بعد نگاهم می کرد و خیلی کوتاه جواب می‌داد:

– من اینجا تنهام، با این حجم بالای کار. خودم باید بتونم کار خودم را پیش ببرم. دیگران هرچی می خوان بگن. من کار درست رو انجام می دم. کاری که بر حسب تکلیف روی دوشم است. همه حرف علی این بود که به خاطر این سختی‌ها، شانه از زیر بار وظیفه‌ام خالی نمی کنم و هر وقت خواستند برگردم، به طور رسمی اعلام کنند. هر وقت اعلام کردند، من هم یک دقیقه تعلل نمی‌کنم و سریع برمی گردم.

حتی زمانی که ایشان به سمیناری به تهران می رود، جانشینی برای نبودنش در دفتر تعیین می شود. او جانشین نبود؛ آمده بود شهید رحیمی را در جلوی کارمندانش و حتی مراجعین پاکستانی به طور غیابی محاکمه کند و به ریش اسلام و انقلاب بخندد.

فصل ششم کتاب، که به فصل شهادت نام گذاری شده، در ۳۳ صفحه روایت گر آخرین روز های زندگی شهید رحیمی است. حالا که بازرس مالی سازمان آمده بود و تمام گردش های مالی دفتر را بررسی کرده بود و مشکلی هم پیدا نکرده بود، اعلام کردند که مرداد ماه آخرین ماه خدمت شهید رحیمی است. خیلی خوشحال بود.

برشی از صفحه ۱۴۴ کتاب:

علی همین طور راه می رفت و حرف می زد. فشار را روی شانه هایم حس می کردم. همه فشاری را که در طی یک سال و نیم تحمل کرده بود، در عرض چند ساعت به من گفت. گلویم از شدت اضطراب تلخ شده بود. به سختی نفس می کشیدم. تا صبح همین طور درد و دل کرد و حرف زد. از تمام شدن ماموریت خوشحال بود. انگار باری را از روی دوشش برداشته بودند. قصد داشت وقتی برمی گردیم ایران از سازمان فرهنگ و ارتباطات استعفا بدهد. گفت:

-می رم پیش آقای تسخیری می شینم و همه درد دل هام رو به ایشان می گم و بعد استعفا می دم.

 آقای تسخیری آن وقت رئیس سازمان بودند و علی خیلی دوستشان داشت. هند هم که بودیم جهت اجرای برنامه برای شیعیان هند، از آقای تسخیری خیلی کمک می‌گرفت.

– فوقش اینه که یه تاکسی می خرم و مسافرکشی می کنم.

راه می رفت و حرف می زد و من بهت زده نگاهش می کردم. سرم پر از فکر بود و خستگی. این یک سال و نیم کار و غربت و زحمت باهم به مغزم هجوم آورده بود. گفت و گفت با صدای اذان صبح بلند شد. پس از نماز علی مثل همیشه بیدار ماند. جلسه داشت و می‌خواست مطالبی را یادداشت کند.

شهید رحیمی ایستاده رفته بود؛ اما حالا خوابیده بر می گشت. اشتباه نکنیم او را گلوله وهابیتی که از عمق نفوذ فرهنگی شهید رحیمی نگران بودند، نکشت. او کشته جهلی بود که بر مسئولان سازمان در تهران حاکم بود. هنوز هم کلام شهید به گوش می رسد که می گفت:

برشی از صفحه ۱۶۷ کتاب:

عجب دنیایی است این دنیای هجرت و غربت، که هم تلخ است و هم شیرین؛ هم غم است و هم شادی. هم درد است و هم درمان؛ هم دلتنگی است و هم دل گشایی؛ هم سوز است و هم شوق؛ هم سکوت است هم فریاد؛ هم دوری است و هم فراق؛ هم بی قراری است و هم قرار؛ هم تشویش است هم آرامش؛ هم بغض گلوست و همه اشک عاشقانه؛ هم گوشه انزواست هم مرکز امتزاج؛ و بالاخره هم بی کسی است هم با صاحب همه کسان بودن…. به راستی وه که عجب جلوه ای دارد این هجرت و غربت…. برای من حقیر تاکنون ابوذر فقط یک نام بوده و ربذه فقط یک مکان. و اینک آرام آرام فهمیده ام که ابوذر تنها یک نام نیست؛ بلکه روحی است که به بلندای همه غریبان و بی کسان و ربذه تنها یک مکان محدود نیست؛ بلکه فضایی است برای تمام غریبان و حقیقتا چه عالمی است این عالم ابوذر و ربذه! که هم یک بیابان بی کسی است و هم بارش عطر کرامت.

فصل هفتم در ده صفحه، روایتگر روزهای سخت خانواده در فراق شهید رحیمی است و پایان بخش کتاب می باشد؛ اینکه چطور با این غم بزرگ کنار آمده و سعی کرده اند به زندگی عادی خویش بر گردند.

مطالب فصل ششم و هفتم به هم دیگر مرتبط است. ۱۲ صفحه آخر فصل ششم مرتبط با حوادث بعد از شهادت شهید رحیمی در ایران است. به نظر می رسد نویسنده کتاب، این صفحات اخیر را با فصل هفتم در یک فصل مجزا ارائه می کرد، خیلی تناسب بهتری داشت و در این فضا روایت دیدار با مقام معظم رهبری در مراسم سوم شهید و دیدار با برخی مسئولین سازمان در چهلم شهید به جای خود می نشیند:

برشی از صفحه ۱۶۹ و ۱۷۰ کتاب:

پیش از مراسم چهلم بود که یکی از مسئولین سازمان برای تسلیت و دلجویی آمد منزل. دوباره یاد غربت و مظلومیت علی جان مرا آتش زد. حرف ها و بغض هایی که برای همیشه در گلوی علی ماند و خم به ابرو نیاورد. باید از خون ریخته شده اش دفاع می کردم:

– خدا این سرنوشت رو برای علی رقم زد که حقانیتش برای شما ثابت شه. علی که رفت؛ ولی شما با بچه های دیگه این کار رو نکنید.

شرمنده و سر به زیر دقت گوش می داد.

– با خون علی همه تهمت هایی که زدید شسته شد. خودشان هم تازه فهمیده بودند چه کسی را از دست داده اند. پس از ۲۲ بهمن سال ۱۳۷۵ گزارش کار علی رسیده بود تهران و نمودار کار مولتان بین هشت خانه فرهنگ دیگر پاکستان، دوم شده بود. این رتبه برای خانه فرهنگی که فقط یک کارمند ایرانی داشت و آن هم خود علی بود، خیلی مهم بود.

یاد آن شب افتادم که اصرار می کرد گزارش های روزنامه ها را برایش ترجمه کنم. بغض گلویم را گرفت. تازه ارزش کار کردن بی محابای علی را فهمیده بودند. ایشان از زحمات علی قدردانی کرد و در ذهن من حرف ها و درد دل های علی در شب آخر دوره می شد.

 این شخص چند سال پیش از فوتش برای ما پیغام فرستاد و طلب حلالیت کرد. خیلی اتفاقی هم قسمت شد که در مراسم ختمش شرکت کنم و همانجا حلالش کردم.

حرف آخر:

این کتاب، فریاد گر دردی است که امثال شهید رحیمی در اشاعه فرهنگ اسلام و انقلاب در کشور با آن مواجه هستند. فریاد هایی که معمولا در سینه می ماند و مگر خط سرخ شهادت آن را به پژواکی بلند تبدیل کند و برج  نقشه های ضد فرهنگی دشمنان اسلام و برخی ایادی داخلی آنها را فرو ریزد.

شهید رحیمی و مجاهدت های او، نشان گر فاصله ای است که بین سربازان خط مقدم فرهنگ و برخی مسئولین بی فرهنگِ فرهنگی است. آنها هیچ گاه نخواهند توانست به مقام قدس سربازان خود ورود کنند تا بفهمندشان؛ چه برسد به روایت شان. تنها کاری که از دست آنها بر می آید این است که با آروغ های بر آمده از شکم های پر شده از بیت المال، این سربازان مخلص و عاشق اسلام و انقلاب را نقد کنند. نقدی پر از نخوت و خود برتربینی. این مدیران ستادیِ پشت میز نشین چه کرده اند و چه خواهند کرد با اسلام و انقلاب.

در این کتاب مظلومیت خانواده شهید، بیش از مظلومیت خودش رخ می نماید و باید هم چنین باشد. ده سال زندگی در فضایی آکنده از غربت. غربت دوری از خانواده، غربت مضاعف دیده نشدن زحمات خود و همسر توسط مسئولین ما فوق. این ها دردهایی است که انسان های دارای آرمان های ضعیف را می شکند چه برسد به بی آرمان. اما این خانواده زینب وار پای ارمان و اعتقاد خویش بی هیچ چشم داشتی ایستادند. ای کاش امت مسلمان بفهمند شان. اینان اسوه های کرامت و عزت اند. عزتی که خدا روزی شان کرده و غیر خدا را توان رساندن خدشه به دامن عزت آنان نخواهد بود و هر که چنین کند، تفی سربالا نصیبش خواهد شد. هم چنان که یزید با همه دبدبه و کبکبه اش نتوانست عزت حریم آل الله خدشه دار کند.

شهید رحیمی روایت گر مجاهدانی است که غریب زندگی می کنند و غریب هم شهید می شوند. چه نیکو فرمود رسول رحمت (ص) که:

قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص‏ إِنَّ الْإِسْلَامَ بَدَأَ غَرِيباً وَ سَيَعُودُ غَرِيباً كَمَا بَدَأَ فَطُوبَى لِلْغُرَبَاءِ فَقِيلَ وَ مَنْ هُمْ يَا رَسُولَ اللَّهِ ص قَالَ الَّذِينَ يَصْلُحُونَ إِذَا فَسَدَ النَّاسُ إِنَّهُ لَا وَحْشَةَ وَ لَا غُرْبَةَ عَلَى مُؤْمِنٍ وَ مَا مِنْ مُؤْمِنٍ يَمُوتُ فِي غُرْبَةٍ إِلَّا بَكَتِ الْمَلَائِكَةُ رَحْمَةً لَهُ حَيْثُ قَلَّتْ بَوَاكِيهِ وَ إِلَّا فُسِحَ لَهُ فِي قَبْرِهِ بِنُورٍ يَتَلَأْلَأُ مِنْ حَيْثُ دُفِنَ إِلَى مَسْقَطِ رَأْسِهِ. (نوادر راوندی، صفحه ۹٫)

رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم فرمود: اسلام با غربت آغاز شد، و باز هم چون روز آغاز به غربت مبتلا خواهد شد، اما خوشا به‏ حال غريبان آن روز.

سؤال شد: غريبان آينده اسلام چه كسانى هستند؟

فرمود: كسانى كه وضع فاسد مردم و جامعه را اصلاح مى‏كنند، اما بايد توجه داشت، براى مؤمن وحشت و غربتى نيست، هر مؤمنى هم در غربت بميرد، فرشتگان الهى از روى رحمت براى او گريه مى‏كنند، اگر چه گريه كن كم داشته باشد، و اگر نه، در قبر او نور درخشانى پديد مى‏آيد، كه از جايى كه به خاك سپرده شده، تا محل ولادت و زندگى او مى ‏تابد.

 پیوندهای مرتبط:

برش هایی از مطالب و خاطرات این کتاب را در اینجا ببینید.

به این پست امتیاز دهید.
حتما بخوانید:  معرفی و بررسی کتاب فرزند ابوتراب؛ خاطرات ازاده سید علی اکبر ابوترابی

مطالب زیر رو هم از دست ندید…

نظرات و ارسال نظر