کتاب یادگاران، جلد ۲۲؛ کتاب احمدی روشن
نویسنده: مرتضی قاضی
ناشر: روایت فتح
تاریخ چاپ: چاپ نهم- ۱۳۹۳
تعداد صفحات: ۱۰۶ صفحه
این کتاب در بردارنده یک صد برش از زندگی شهید صنعت هسته ای شهید مصطفی احمدی روشن می باشد. شهید احمدی روشن پس از اخذ مدرک کارشناسی وارد مرکز هسته ای نطنز شد و سال های پلمپ دولت اصلاحات و بازگشایی سال های دولت بهار را به چشم خود دیده است. ایشان معاون بازرگانی سایت نطنز بود و در تهران به شهادت رسید.
سال های کوکی و نوجوانی این شهید عزیز، در همدان سپری شده است و هفت برش از برش های کتاب به آن اختصاص دارد.
برهه بعدی که در کتاب به آن پرداخته شده است، سال های تحصیل در دانشگاه است که ۲۶ برش از برش های کتاب به این فضا تعلق دارد که شامل خاطرات دانشگاه، شناسایی محرومین و کمک به آنهت و زمینه سازی برای ازدواج می باشد و از برش ۳۴ به بعد سال های استغال در نطنز و خاطرات کاری، خانوادگی و اجتماعی وی در این سال ها پرداخته است.
این کتاب می کوشد جلوه هایی از ندگی خانوادگی علمی کاری و اجتماعی شهید را به تصویر بکشد.
خواننده وقتی در فضای کتاب قرار می گیرد، با اینکه خاطراتش به هم پیوسته نیستند، اما فضایی از غربت را در دل انسان می نشاند به حدی که بقیه خاطرات پراکنده هم توان زائل کردن این حس را ندارد.
علاوه بر نقدهای عمومی کتاب های یادگارن، مثل عدم سازگاری بین حجم مطالب و حجم صفحه، عدم ذکر راویان خاطرات و ابهام غیر مفید، یکی از نقد هایی که می شود درباره کتاب حاضر مطرح کرد این است که برخی خاطرات کاربردی نیستند و فقط صرف آشنایی با برخی ویژگی های شهید می باشد.
به عنوان نمونه در برش ۸۸ این کتاب آمده است:
عشق ماشین بود. اسم هر ماشین که می آوردی، آخرین اطلاعاتش را برایت ردیف میکرد. تویوتا کرولا داشت، فروخت آزرا خرید.
خونسرد رانندگی می کرد. می گفت: کامیون و تریلی میبینم روح از بدنم خارج می شه.
از نطنز که می آمدیم تهران، کامیون ها که از کنار ماشین مان رد میشدند کف دستش را بوس می کرد و برای کامیون ها می فرستاد. بعضی وقت ها می ماندم که این چه کارهایی که می کند. عشقش این بود که کورس بگذارد. اگر یک ماشین بی ام و ازمان سبقت می گرفت، از پشت شانه های رضا قشقایی را می گرفت، تکان میدداد و می گفت: رضا تو رو خدا برو بگیرش.
رضا هم عین خیالش نبود. آرام دنده عوض می کرد و انگار نه انگار که مصطفی حرفی زده.
و خاطره شماره ۸۹ نیز از این سنخ است:
خیلی که خوشحال می شود مثلا قرار داد خوب می بست و تخفیف زیاد می گرفت، دو تا انگشت اشاره اش را می گرفت کنار هم، باهم تکانشان می داد و به زبان برره ای می گفت : «وری وری وری، وری وری وری».
نگاهش می کردیم و می خندیدیم.
مطالعه این کتاب، فضای معطر زندگی یکی از نزدیک ترین شهدا به سال های ما را به کام انسان می نشاند.
پیوندهای مرتبط:
برش هایی از این کتاب رادر اینجا ملاحظه خواهید فرمود.
به این مطلب رای دهید.
40
لینک کوتاه شده